فردای اون شب تا ظهر خونه ساکت بود مینجی بیشتر وقتشو تو

فردای اون شب، تا ظهر، خونه ساکت بود. مینجی بیشتر وقتشو تو اتاق گذروند. جین هم سعی می‌کرد فضا رو آروم نگه داره. ولی ته دلش می‌دونست که ظهر، قرار نیست آروم باشه. چون قرار بود خانواده‌ش بیان.

ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود که زنگ در به صدا دراومد. جین درو باز کرد و مادرش، پدرش و خواهر کوچیکش وارد شدن. مامانش مثل همیشه با لبخند اومد جلو و جین رو بغل کرد. بعد به محض دیدن مینجی که با لباس ساده و چهره‌ای خسته از اتاق بیرون اومد، رفت سمتش و بوسیدش.
ـ "سلام عزیزم. خوبی؟ چقدر لاغر شدی."

مینجی لبخند کوتاهی زد.
ـ "سلام... ممنون، خوبم."

مادر جین سریع نگاهش رو انداخت به جین، بعد به میز، بعد دوباره به مینجی.
ـ "خب، ما یه خبر کوچیک داریم."

پدر جین نشست، چای ریخت. خواهرش موبایلشو دست گرفته بود و تو فضای مجازی غرق بود. جین ایستاده بود، حس کرد چیزی تو فضا داره سنگین می‌شه.

مامانش با خوشحالی ساختگی گفت:
ـ "یه خانمی هست که تازه از خارج برگشته. دکتره. تو کار بارداری‌های پرخطره. یکی از دوستام معرفی‌اش کرده. می‌تونه کمک کنه که بدون خطر، یه بچه بیارید. من وقت گرفتم، فقط کافیه برید ببینیدش."

مینجی خشکش زد. نگاهش رفت سمت جین. جین انگار یه لحظه نمی‌دونست چی باید بگه. نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ "مامان... ما در موردش حرف زدیم. این موضوع رو خودمون باید تصمیم بگیریم."

مامانش با لحن قهرآلودی گفت:
ـ "حرف زدین؟ یعنی چی؟ تا کی می‌خواین صبر کنین؟ تو اصلاً فکر آینده نمی‌کنی؟ فکر نمی‌کنی شاید وقتی دلت بچه خواست، دیگه دیر باشه؟"

مینجی آروم گفت:
ـ "خانم کیم... من واقعاً نمی‌تونم. می‌دونید چرا. شما هم می‌دونید."

مامان جین لحنش تند شد.
ـ "نه، نمی‌دونم. فقط می‌دونم هر زن سالمی می‌تونه مادر شه. بقیه‌ش ترسه. باید باهاش روبه‌رو بشی."

جین بلند گفت:
ـ "بس کن مامان! تو به جای اینکه کمکمون کنی، فقط داری فشار میاری. این زندگی منه و تصمیمش هم با ماست."

سکوت توی خونه پخش شد. خواهر جین سرشو بلند کرد، یه نگاه به همه انداخت و بی‌صدا گوشی رو گذاشت. پدر جین سرفه‌ای کرد تا فضا رو عوض کنه، ولی فایده نداشت.

مامان جین با دلخوری گفت:
ـ "باشه، اگه نمی‌خواین، منم دخالت نمی‌کنم. ولی بدونین یه روزی ممکنه دیر شه. خیلی دیر."

و بعد هم نشست، لباش رو سفت به هم فشار داد. مینجی سرش پایین بود. جین دستشو گرفت و محکم فشار داد.

مینجی تو دلش گفت:
چطور می‌تونن بچه‌ای رو که هنوز نیومده، مهم‌تر از من بدونن؟
دیدگاه ها (۱)

بعد از رفتن خانواده‌ی جین، سکوت سنگینی تو خونه افتاد. جین چن...

اون شب، بارون نرمی روی پنجره می‌زد. خونه ساکت بود، فقط صدای ...

چند دقیقه، سکوت افتاد بین‌شون. فقط صدای تیک‌تاک ساعت و نفس‌ه...

یکی از روزها، جین برای فیلم‌برداری یه قسمت از برنامه‌ی Run B...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

موضوع:وقتی فکر می‌کنی دوستت ندارهپارت۳ جین بس کن تو به من تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط