خیلی دیگه از تهیونگ گفتیم بریم ببینیم مینجی چه کار میکنه زندست اصلا
...
خیلی دیگه از تهیونگ گفتیم بریم ببینیم مینجی چه کار میکنه زندست اصلا😂
بعد از جدایی از تهیونگ، مینجی به نوعی در دنیای جدیدی قرار گرفته بود. دنیایی که هرچقدر بیشتر توش غرق میشد، بیشتر احساس تنهایی و پوچی میکرد. افسردگی شدیدی که بر اثر دوری از تهیونگ و خاطراتی که با هم داشتند به سراغش آمده بود، هیچ وقت اجازه نمیداد از درد و غم رها بشه.
همهچیز به یاد تهیونگ باز میگشت. هر لحظهای که با هم سپری کرده بودند، هر خندهای که با هم زده بودند، و حتی آخرین کلماتی که تهیونگ با عصبانیت بهش گفته بود—«ای کاش از همون اول نمیدیدمت. کاش دیگه نبینمت.» این حرفها مثل یک تیغ تیز به قلبش فرو میرفت.
با هر بار مرور این جمله، در کمال دوست داشتن بیشتر از تهیونگ متنفر میشد. فکر میکرد هیچ وقت نتونسته ارزش خودش رو به تهیونگ نشون بده و حالا که تهیونگ از دستش رفته بود، تنها چیزی که برایش باقی مانده بود این کلمات و خاطرات تلخ بودند. هر چی بیشتر فکر میکرد، بیشتر از او بیزار میشد.
اما دنیای بیرون از مینجی همچنان تغییر میکرد. با گذشت زمان و به رغم همهی دردها، او به یکی از مدلهای مشهور جهان تبدیل شد. موفقیتهای جدیدی به دست میآورد و چهرهای شناختهشده در صنعت مد میشد. عکسهایش روی جلد مجلات معروف میرفت، برندهای بزرگ از او به عنوان مدل استفاده میکردند.
اما هر چقدر که بیشتر در این دنیای شلوغ و پرهیاهو فرو میرفت، باز هم هیچ چیزی نمیتوانست جای خالی تهیونگ را در دلش پر کند. موفقیتهای بیرونی هیچ وقت با احساسات درونی او همخوانی نداشتند. برای همه بیرون، مینجی یک مدل مشهور و موفق بود، اما برای خودش، هنوز هم همون دختر جوانی بود که قلبش درگیر یک عشق تمامنشدنی با تهیونگ بود.
ادامه دارد...!؟
خیلی دیگه از تهیونگ گفتیم بریم ببینیم مینجی چه کار میکنه زندست اصلا😂
بعد از جدایی از تهیونگ، مینجی به نوعی در دنیای جدیدی قرار گرفته بود. دنیایی که هرچقدر بیشتر توش غرق میشد، بیشتر احساس تنهایی و پوچی میکرد. افسردگی شدیدی که بر اثر دوری از تهیونگ و خاطراتی که با هم داشتند به سراغش آمده بود، هیچ وقت اجازه نمیداد از درد و غم رها بشه.
همهچیز به یاد تهیونگ باز میگشت. هر لحظهای که با هم سپری کرده بودند، هر خندهای که با هم زده بودند، و حتی آخرین کلماتی که تهیونگ با عصبانیت بهش گفته بود—«ای کاش از همون اول نمیدیدمت. کاش دیگه نبینمت.» این حرفها مثل یک تیغ تیز به قلبش فرو میرفت.
با هر بار مرور این جمله، در کمال دوست داشتن بیشتر از تهیونگ متنفر میشد. فکر میکرد هیچ وقت نتونسته ارزش خودش رو به تهیونگ نشون بده و حالا که تهیونگ از دستش رفته بود، تنها چیزی که برایش باقی مانده بود این کلمات و خاطرات تلخ بودند. هر چی بیشتر فکر میکرد، بیشتر از او بیزار میشد.
اما دنیای بیرون از مینجی همچنان تغییر میکرد. با گذشت زمان و به رغم همهی دردها، او به یکی از مدلهای مشهور جهان تبدیل شد. موفقیتهای جدیدی به دست میآورد و چهرهای شناختهشده در صنعت مد میشد. عکسهایش روی جلد مجلات معروف میرفت، برندهای بزرگ از او به عنوان مدل استفاده میکردند.
اما هر چقدر که بیشتر در این دنیای شلوغ و پرهیاهو فرو میرفت، باز هم هیچ چیزی نمیتوانست جای خالی تهیونگ را در دلش پر کند. موفقیتهای بیرونی هیچ وقت با احساسات درونی او همخوانی نداشتند. برای همه بیرون، مینجی یک مدل مشهور و موفق بود، اما برای خودش، هنوز هم همون دختر جوانی بود که قلبش درگیر یک عشق تمامنشدنی با تهیونگ بود.
ادامه دارد...!؟
- ۱.۶k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط