Part

Part:94
امیلی سریع خودش رو جمع کرد و سعی کرد تا چیزی بروز نده.

-چرا یهویی همچین چیزی می‌پرسی؟ من که بهتون همه چی رو گفتم.

-نه نگفتی، و الان هم دلیل نگفتنت رو هم کامل توضیح می‌دی!

تهیونگ با صدایی که نارضایتی کامل ازش مشهود بود گفت. امیلی باز هم کم نیاورد ولی وقتی نگاهی که تهیونگ بهش انداخت رو دید کوتاه اومد و سعی کرد صادقانه همه چیز رو تعریف کنه و با مظلومانه‌ترین لحن شروع به صحبت کرد.

-اگه می‌گفتم همه چیز به هم می‌ریخت. اینجوری که اون بابا‌ها رو مجبور کرده همکاری کنن، مشخصه چیزی دستش داره. اگه می‌گفتم که می‌دونم کی بهم چاقو زده؛ خب، قطعا همه تلاش‌هامون از بین می‌رفت.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و یک قدم به دختر نزدیک‌تر شد تا در آغوشش بگیره، هر چقدر هم از این ماجرا عصبانی بود، باز هم می‌دونست گفتنش هم چقدر آشوب به راه می‌انداخت. اما همون لحظه که دست‌هاش رو باز کرد با صدای مارکو، سریع به خودش اومد و جوری که انگار میخواد خستگی طولانی رو از بدنش خارج کنه دستاش رو به بالا کِش داد.
و سریع از امیلی جدا شد.

-بچه‌ها! زود باشید باید حرکت کنیم.

و اینطور شد که شهردار برونو رو دست به سر کردند و چهار نفری به سمت گنج مدیترانه حرکت کردند.

***

-من مطمئنم داره نقشه رو اشتباه می‌خونه. اگه یکم به من ایمان داشتی، مطمئن باش خیلی زودتر رسیده بودیم!

امیلی تند تند رو به پدرش که از حرف‌های دخترش کلافه شده بود، حرف‌هاش رو زد. و چشم غره‌ای به تهیونگ که با نقشه اون‌ها رو با ناکجاآباد می‌برد انداخت.
اون‌ها طبق نقشه به یک محله قدیمی و خالی از سکنه رسیدند که چندین سال پیش تو یک آتیش سوزی نابود شد و احتمالا تو یکی از خونه‌های سوخته، می‌تونستند چیزی که می‌خواستند رو پیدا کنند.
تهیونگ نگاهی به امیلی انداخت و با طعنه حرفش رو زد و دختر رو بیشتر عصبانی کرد.

-نگران نباش نوبت تو هم می‌رسه بچه.

-بچه؟ بزار یه بچه‌ای نشونت بد-

-ساکت باشید!

امیلی همین که خواست ادامه حرفش رو بزنه صدای بلند میونگ‌دا همه رو آروم کرد. که همین باعث شد ادامه راه با آرامش طی بشه.
تقریبا بعداز یک ساعت چرخیدن دور خودشون، تهیونگ بالاخره تسلیم شد و نقشه رو دست امیلی داد و دختر با یک نگاه مغروری بهشون نگاه کرد و با خرسندی تمام حرفش رو زد.

-حالا شما مردا عقب وایسین و ببین من چیا بلدم!

نقشه‌ی واضحی در دسترس نداشتند و از اونجایی که با معما‌های مختلف راه رو نشون داده بود، امیلی با به کار بردن کمی هوش و تمرکز حالا جلوی خونه‌ی مورد نظر ایستاده بود. همگی‌ با احتیاط وارد خونه‌ای که هر لحظه احتمال ریختن داشت، شدند‌
هر کس به طرفی رفت تا همه جا رو خوب بگردند. تازمانی که امیلی از داخل یکی از اتاق‌ها فریاد بلندی زد که"پیداش کردم".
اما همین که به جلوی راه پله‌هایی به طبقه دوم که چیزی ازش باقی نمونده بود رسید، ساکت شد.
انتظارش رو نداشت. اونم وقتی به هدف رسیده بودند، نقششون خراب بشه!
-----------------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
دیدگاه ها (۲)

Part:95امیلی، میونگ‌دا رو در حالی که با یک اسلحه به سمت پدرش...

Part:96چند لحظه بعد هر چهار نفر بیرون خونه‌اس که دیگه چیزی ا...

Part:93صبح روز بعد، طبق نقشه‌ای که چیده بودند همه حاضر در اس...

Part:92بعد از رقص دلنشینی که دو نفر داشتند با لباس‌هایی که ب...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 101 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩شک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط