مرا

مرا
تو 
بی سببی 
نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای 
ای غزل؟
ستاره باران ِ‌کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس ِ پشت ِ‌مردمکان ات 
فریاد کدام زندانی ست 
که آزادی را 
به لبان برآماسیده 
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا 
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه مومنانه نام مرا آواز میکنی!
و دل ات
کبوتر ِ آشتی ست،
درخون تپیده
به بام ِ‌تلخ.
با این همه 
چه بالا 
چه بلند
پرواز میکنی
دیدگاه ها (۱)

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد...

...

بی تو به سامان نرسم ، ای سروسامان همه توای به تو زنده همه من...

تا آخر عمردرگیر من خواهی بودو تظاهر می کنی که نیستیمقایسه تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط