رمان عاشقم باش 🫀🙃 پارات 32

یک چیز خوردم دوباره شب شد رفتم بخوام
ارسلان رفته بود بیرون یک چیز بگیره هی بیا هی بیا نیومد
یکدفعه در خونه رو زدن با خوشحالی رفتم باز کنم ببینم ارسلانم یا نه
ممد:با گریه :دیانا د....ی..ن...ا
دیانا:ممد چرا گریه می‌کنی
ممد:دیانا ارسلان تصادف کرده بیا بریم
دیانا همونجا که گفتم غش کرد پارمیس نیکا عسل بودن پایین
صداشون کردم رفتن پیش دیانا
بردیم دیانا رو دکتر روبروی ارسلان بود دیانا
ارسلان وعض خوبی نداشت
دیانا حامله هم بود نیکا از گریه ترکید
پانیذ خبر نداشت چون بخش می‌گفتیم اونم داداشی خیلی هست بخاطر همین
یکی باید نیکا رو اروم میکرد
ارسلان: دکتررررر دکتررررر
دیانا:دیدم همه دورم بودن نیکا داشت بال در مورد که حالم خوبه
چیزی نگفتم جز ارسلان
دیانا:ارسلان کوووووو ارسلانننن
دکتر:خانمم داد نزن حال داداش شما خوبه
دیانا: باگریه:داداش چیه شوهرمه
دکتر:خوبه حالشون بلاخره
پرده رو داد عقب گفت
دکتر: ببین اونم هوش اومده داره نگات می‌کنه
لبخند زدم 🙂
زیر لب گفتم ارسلان
اونم از لبش معلوم بود داشت میگف دیانا
نیکا بغضش گرفته بود
دیانا:کی خوب میشه
دکتر:شما فردا مرخص میشی و شما حامله اید؟؟؟
دیانا:نه ارسلان کی میشه و بله
دکتر:اونم حالش خوبه نه فلجه نه کوره نه ناشنوا حالش خوبه و شما که حامله ابد نگران نباشید
دیانا:ارسلان خوب باشه منم خوبم🙂
دکتر:چقدر خوب که یک عاشق عاشق نمیشه گمشدش باشه

ادامه میدم در پارات بعد😘😘😘
دیدگاه ها (۰)

اردیا امیر لورد ستایش😘😘

دختر من 🥺🥺🥺🦉🦉

اردیا جانم🥺🥺🦉🦇

دختر من🥺🥺🦉🦉

رمان بغلی من پارت۱۳۶و۱۳۷و۱۳۸و۱۳۹دیانا: ارسلان اون بچه فقط پن...

وقتی دخترشو دوست نداشت 💔پارت آخر‌ویو تهیونگبدو بدو به سمت ان...

part3🦋نامجون«با حرفای نارا حس عجیبی بهم دست داد درسته هیچ وق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط