بزن ولی فردا باید بشنوی

"بزن… ولی فردا، باید بشنوی"

🔻[صحنه: سالن پذیرایی – دقایقی بعد از درگیری]

تهیونگ هنوز جلوی گویی ایستاده بود.
ات، به کمک یکی از خدمتکارها به اتاق برده شده بود.
بقیه خدمتکارها در سکوت ایستاده بودن. هیچ‌کس نفس نمی‌کشید.

گویی، با چشمای خیس و عصبی، توی صورت تهیونگ خیره شده بود.
فک محکم تهیونگ، چشمای سردش… هیچ نشونه‌ای از احساس.

☆ گویی (فریاد زد):
"چرا؟! چرا اون؟! چرا همیشه اون؟!
اون هیچی نیست… یه دختر ضعیف و کوچیک… تو عاشق من بودی… نه؟!"

تهیونگ چیزی نگفت. فقط ساکت نگاهش کرد.

گویی، از خشم لرزید.
و ناگهان—

[صدای ضربه روی صورت تهیونگ.]

اول یک… بعد دوم… و سوم…
با مشت، با کف دست، با گریه…

☆ گویی (بین ضربه‌ها):
"چرااااااا؟! چرااااااا من نههههه؟! منو نگاه کن!
من زنتم! تو شوهر منی!"

تهیونگ حتی پلک هم نزد.
همچنان همون‌طور ایستاده بود.
چشماش تو چشمای اون… اما نه عصبی، نه ناراحت. فقط خالی.

تا اینکه گویی عقب رفت، از نفس افتاده، موهاش آشفته، اشک و عرق توی صورتش قاطی شده بود.

و همون لحظه، تهیونگ آروم گفت:

_ تهیونگ (با صدای خشک و سرد):
"تموم شدی؟"

گویی نفس‌نفس می‌زد. صدایی در نیومد.

تهیونگ یک قدم جلو رفت.
با جدیتی که پشتش یک دنیا نفرت یخ‌زده بود، گفت:

_ تهیونگ:
"فردا صبح... پدرت میاد اینجا.
تا درباره طلاق من و تو صحبت کنیم."

سکوت مطلق.

گویی یک قدم عقب رفت. شوکه. نفس در سینه‌اش حبس شد.

تهیونگ آروم، بدون اینکه نگاهش رو از گویی برداره، برگشت و رفت سمت پله‌ها.

قبل از اینکه کاملاً ناپدید شه، فقط یک جمله‌ی دیگه زمزمه کرد:

_ تهیونگ:
"تو، گویی… هیچ‌وقت همسر من نبودی.
تو فقط... یه اشتباه بودی."
دیدگاه ها (۱۷)

"تو تنها همسر منی، حتی زیر تهدید گلوله..."🔻[صحنه: سالن اصلی ...

"گلوله‌ای که از عشق قوی‌تر نبود…"🔻[صحنه: اتاق مخصوص – شب]نور...

"تقصیر توئه، نه من!"🔻[صحنه: سالن صبحانه – صبح زود]نور ملایم ...

"من فقط یکی رو می‌خوام."🔻[صحنه: دفتر خصوصی تهیونگ – شب]سکوت ...

پارت : ۷۵

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط