قسمت رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
قسمت ۴ "رمان ملکه یخی و شاهزاده سوار بر اسب سفید
آدرینا به سمت بادیگاردهام که جلوی در بودن رفتم و باخشم گفتم پدرم کجاست اونا بعد احترام یکیشون که آرام نام داشت [نویسنده:جون بادیگارد دختر 👧 ]گفت :خانم پدرتون اروپا رفتن
آدرینا:چی چه بی خبر بعدم به دختره گفتم سرتو خم کن خم کرد برام تا کمر خمش کردم و با صدای بلند گفتم از این به بعد هروقت منو میبینین باید تا این حد احترام بزارین فهمیدین همه با صدای بلند چشم گفت توی ماشین نشستم وبه سمت خونه حرکت کردیم
ساشا
دختره بلند شد رفت وکیفش توی دست من موند داشتم میرفتم سراغش که آراد و امیرعلی اومدن و گفتن چی شد چی نشد با عجله دنبال دختره دویدم گفتم بعدا میگم اونام دنبالم اومدن خارج فرودگاه با صحنه ی که دیدم فهمیدیم دختره چقدر خودشیفته تشریف داره اع اع وخب کیفش دستن موند 😁😁
آدرینا به سمت بادیگاردهام که جلوی در بودن رفتم و باخشم گفتم پدرم کجاست اونا بعد احترام یکیشون که آرام نام داشت [نویسنده:جون بادیگارد دختر 👧 ]گفت :خانم پدرتون اروپا رفتن
آدرینا:چی چه بی خبر بعدم به دختره گفتم سرتو خم کن خم کرد برام تا کمر خمش کردم و با صدای بلند گفتم از این به بعد هروقت منو میبینین باید تا این حد احترام بزارین فهمیدین همه با صدای بلند چشم گفت توی ماشین نشستم وبه سمت خونه حرکت کردیم
ساشا
دختره بلند شد رفت وکیفش توی دست من موند داشتم میرفتم سراغش که آراد و امیرعلی اومدن و گفتن چی شد چی نشد با عجله دنبال دختره دویدم گفتم بعدا میگم اونام دنبالم اومدن خارج فرودگاه با صحنه ی که دیدم فهمیدیم دختره چقدر خودشیفته تشریف داره اع اع وخب کیفش دستن موند 😁😁
- ۴۴۲
- ۲۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط