دختری در قلب من💗قسمت 1
عارف:آههههههه.....خسته شدم ،اینجا هیچی ندا...ره.
ها!اون دیگه چیه؟
پدر بزرگ:او....عارف اینجایی.
عارف:پدر بزرگ اون چیه تو آب ؟
پدر بزرگ:هیچی 😅آم ....من باید برم تو هم برو باشه.....
عارف:باشه😈
پدر بزرگ:خدافظ
عارف:فکر نکنم اگه برم یه نگاهی بهش کنم چیزی بشه😌
دید عارف:رفتم نزدیک تر.....ها!یه جوجه تیغی. اومد به شیشه دست بزنم که یهو اون برگشت و به من نگاه میکرد. چرا اخم کرده 🤨
دید جوجه تیغی:اینم یه بچه دیگس که میخواد مسخره کنه منو،چرا از من نمی ترسه ؟
عارف:سلام، تو تو آبی خفه نمیشی؟
یه بچه:هی عارف از اون هیولا دور شو .اون یه هیولا بیش نیست..ها.ها.ها.ها
عارف:هی!😡اونو ول کن ...ها...چرا منو نگاه میکنی؟
آ وایسا
دید عارف:ماژیکم رو در آور دم و روی اون شیشه شکل خرگوش کشیدم..اونم روی صورت اون☺
دید جوجه تیغی:چی داره میکشه، چی خرگوش..ه.ه.ه.
چه با مزه 🙂
عارف:بالاخره خندیدی.....دستمو گذاشتم روشیشه و اون با تعجب نگاهم کرد....تو هم بزار. ها! اونم دستش رو گذاشت.
❌فردای اون روز ❌
دید عارف :صبح که شد زود آماده شدم ،رفتم تا اون جوجه تیغی رو ببینم، ها!داره از آب میاد بیرون و پدر بزرگم اونجاس. سریع قایم شدم....چی!!!!!!!اون....اون یه دختره 🙄آها...چون تو آب بود لباسش زیاد معلوم نمی کرد اون دختره. 😶
پدر بزرگ:خیلخوب شدو باید بری قسمت پزشک ها تا روت آزمایش کنن.باشه
شدو:باشه😒
عارف:چه...صدای قشنگی داره ☺
این داستان ادامه دارد.......
ها!اون دیگه چیه؟
پدر بزرگ:او....عارف اینجایی.
عارف:پدر بزرگ اون چیه تو آب ؟
پدر بزرگ:هیچی 😅آم ....من باید برم تو هم برو باشه.....
عارف:باشه😈
پدر بزرگ:خدافظ
عارف:فکر نکنم اگه برم یه نگاهی بهش کنم چیزی بشه😌
دید عارف:رفتم نزدیک تر.....ها!یه جوجه تیغی. اومد به شیشه دست بزنم که یهو اون برگشت و به من نگاه میکرد. چرا اخم کرده 🤨
دید جوجه تیغی:اینم یه بچه دیگس که میخواد مسخره کنه منو،چرا از من نمی ترسه ؟
عارف:سلام، تو تو آبی خفه نمیشی؟
یه بچه:هی عارف از اون هیولا دور شو .اون یه هیولا بیش نیست..ها.ها.ها.ها
عارف:هی!😡اونو ول کن ...ها...چرا منو نگاه میکنی؟
آ وایسا
دید عارف:ماژیکم رو در آور دم و روی اون شیشه شکل خرگوش کشیدم..اونم روی صورت اون☺
دید جوجه تیغی:چی داره میکشه، چی خرگوش..ه.ه.ه.
چه با مزه 🙂
عارف:بالاخره خندیدی.....دستمو گذاشتم روشیشه و اون با تعجب نگاهم کرد....تو هم بزار. ها! اونم دستش رو گذاشت.
❌فردای اون روز ❌
دید عارف :صبح که شد زود آماده شدم ،رفتم تا اون جوجه تیغی رو ببینم، ها!داره از آب میاد بیرون و پدر بزرگم اونجاس. سریع قایم شدم....چی!!!!!!!اون....اون یه دختره 🙄آها...چون تو آب بود لباسش زیاد معلوم نمی کرد اون دختره. 😶
پدر بزرگ:خیلخوب شدو باید بری قسمت پزشک ها تا روت آزمایش کنن.باشه
شدو:باشه😒
عارف:چه...صدای قشنگی داره ☺
این داستان ادامه دارد.......
- ۲.۳k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط