چندشاتی جین

چندشاتی جین
𝑃𝑎𝑟𝑡 𝒐𝒏𝒆:

هوا داشت تاریک میشد ، خورشید داشت غروب میکرد و منظره ی زیبا و دلنشینی رو ساخته بود . نسیم خنکی موهای دختر رو نوازش میکرد . دخترک درحالی که از دانشگاه برمیگشت و از پارک عبور میکرد..ـ

گوشیش رو گرفته بود دستش و حواسش به گوشیش بود ، توی دست دیگه اش ، یه بطری آب بود ، که درش هم باز بود...

ناگهان ، محکم به شونه ی یه نفر برخورد کرد...
اون فرد ، انقدری محکم ایستاده بود ، که دختر وقتی بهش برخورد کرد ، نصف آب داخل بطریش ، روی کت گرون قیمت اون مرد ریخت...

دختر ، درحالی که سرشو میاورد بالا ، گفت: « هیی...مگه کو....»

که با دیدن کیم سوکجین ، رئیس بزرگترین باند مافیا کره ، حرفش قطع شد و از ترس ، دو قدم به عقب برداست..

جین ، که حالا کت گرون قیمتش خیس شده بود ، با اخم به دختر خیره شد..
بعد با صدای خش دار و لحن سرد و عصبی که سعی در کنترلش داشت گفت: « مثل اینکه چشمات نمیبینه...نه؟
میدونی...قیمت این کت...از کل زندگی تو گرون تره...»

دختر که با ترس و صورت رنگ پریده به پسر خیره شده بود با صدایی لرزان و ترسیده گفت: « ب..ببخشید.....من.... »

هنوز حرفش رو کامل نزده بود ، که سوکجین محکم و با فشار ، مچ دست دختر رو گرفت و بلافاصله با تلفنش به کسی زنگ زد و گفت: « ماشین رو بیارین روبه روی پارک..»

چند مین بعد ، ماشین مشکی مدل بالایی کنار اونها نگه داشت ، و یه بادیگارد هیکلی ، از ماشین پیاده شد...

(،علامت جین ـــ
علامت ا.ت +
علامت بادیگارد & )

ـــ ببرش..

& چشم..

+چیی..؟ هییی...منو کجا ببره..؟

بادیگارد اومد طرف دختر تا اونو سوار ماشین کنه که دخترک خیلی سریع دستشو از توی دست جین کشید و بدو بدو فرار کرد .

جین ، همچنان خونسرد سرجاش مونده بود و بادیگارد افتاده بود دنبال دختر .

بادیگارد ، خیلی زود به دخترک رسید و بازوی اونو محکم گرفت .
دختر تقلا میکرد تا فرار کنه اما فایده ای نداشت .

بادیگارد ، اونو برگردوند و سوار ماشین کرد و بعد ، سوکجین ، با خونسردیِ کامل ، صندلی عقب کنار دختر نشست.

دختر که ترسیده بود ، با صدایی لرزان ، آروم گفت: « مـ..منو....کجا میخوای..ببری؟ »

ـــ عمارتم..(سرد)

+ عـ..عمارتت؟..برای...چی؟

ـــ برای تنبیه...و خب..خدمتکار هم کم دارم..(سرد)

+چـ...چی؟...خدمتکار..؟ یعنی میگی..من....

دختر هنوز حرفشو کامل نزده بود که پسر حرفشو قطع کرد و گفت: « قراره خدمتکارم بشی ، روشن شد؟ »

دخترک با این حرف پسر بغضش گرفت .
ترس ، اضطراب ، ناراحتی ...
همه چیز قاطی شده بود...
دستای دختر لرزش خفیفی داشت .

دختر با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه گفت: «ولی....من..نمیخوام..»

ـــ چرا فکر کردی حق انتخاب داری...؟
از حالا به بعد زندگیت دست منه .

دختر حرفی نزد.. ولی همچنان ترسیده بود..

<<<< 30 دقیقه بعد >>>>

ماشین به عمارت رسید و دختر ، از پنجره ی ماشین ، عمارت خیلی بزرگی رو دید...
چشمانش ، از شدت حیرت و شگفتی گشاد شده بود و به عمارت بزرگ و لوکسِ رو به رویش خیره شده بود .

(ادامه دارد)
____________________________

امیدوارم خوشتون اومده باشه و ممنون میشم حمایت کنید قشنگام (◔‿◔) 🩵🌹
دیدگاه ها (۰)

حتما فالو شه @at.efe.h

اچندشاتی جین𝑃𝑎𝑟𝑡 𝒕𝒐𝒘ویو ا.تدرطول مسیر ، ساکت از پشت پنحره به...

من اومدم با فیک جدیدددنقش های اصلی: جین _ ا.ت _ نینانقش های ...

حمایتا خیلی کمه ۱۰۰ تایی که شدم فیکارو میزارم

ܥ݆ܝ̇ߺܥ‌‌ܝ݆ߺߊ‌ܝ‌ࡅ߳ܨ³دخترک دست های کوچکش رو مشت کرد و با تمام ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹⁴ "...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط