رمان سوکوکو _ پارت 15
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت15🍋🟩🌱
~•~•~•15•~•~•~
["ویو نامعلوم°از زبان سوم شخص"]
_: حله فیو هکشون کردم... اینجوری میتونیم سرشونو گرم کنیم و به کثافت کاریمون برسیم
+: حواست باشه کسی بویی نبره
_: مگه موری بویی برد که اینا بخوان دومی باشن؟ کارم درسته
+: احتیاط شرط عقله، واسه مرحله بعد همه چیو آماده کن... الان که دازای اوسامو رو خوده احمقش حذف کرد کار ما آسون تر شد.
_: جدا احساس میکنم یه تختش کمه !!
+: واو رئیس مافیا شل مغزه...
و صدای خنده هر دویشان از پشت تلفن شنیده شد...پسر مو سفید داستان بعد از خداحافظی تلفن را قطع کرد و بار دیگر با خود گفت:«ببخشید دازای اوسامو»
***
["ویو چویا"]
یه جای مه آلود بود، زمین و آسمون هر دو طوسی بودن...مثل صحنه نمایش؛ دازای سرشو بالا آورد. اما هیچ صورتی نداشت و جای چشم و بینی و دهنش خالی بود... با چاقویی که دستش بود سمتم اومد و چاقو رو تو شکمم فرو کرد ... چشمام انگار دوربین بودن و خون روشون ریخته بود...
و بعدش از خواب پریدم...:)))
صدای جیغ فضا رو پر کردم... بعدش گوشام گرفت... وقتی به خودم اومدم رو تختم نشسته بودم... با یادآوری خوابی که دیدم ناخوداگاه زدم زیر گریه... با صدای بلند گریه کردم اشکام رو گونم میریخت و از چونم سر میخورد پایین... دراز کشیدم و سرمو تو بالشتم فرو کردم و وقتی سرمو بر داشتم بالشم خیس از اشکام بود...من چه گوهی خورده بودم ؟!
حاظر بودم بمیرم ولی اون زنده شه... خواهش میکنم دازای باید زنده شی... بلند داد زدم:«
_: حققق نداری بمیریــــ
///با گریه*
_: من غلط کردم نباید میمردیــــ
_: ببخشید...
///صدای هق هق*
_: دازای حق نداری بمیریــــ
و بعدش بدنم رو تخت شل شد و به خواب فرو رفتم.
***
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم... جواب دادم و غریدم:«
_: بنال
×: ر.. ـ رئیس؟
_: چه مرگته اول صبحی؟؟
×: مــ... ما دیشب رفتم خونه رفیقتون ولی هیچکس تو خونه نبود !!
عین میخ سر جام نشستم و داد زدم:«
_: ینی چی هیشکی نبوددد؟؟
×: باور کنید خونه رو زیر و رو کردیم ولی کسی نبود...
تلفن رو قطع کردم و در عرض 5 دقیقه آماده شدم برم بیرون... یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر زود کارامو انجام داده بودم... از خونه زدم بیرون و بهسمت خونه دازای رفتم...
***
با فن و فوت های خودم در رو باز کردم و وارد شدم و کل خونه رو گشتم... اونا راست میگفتن... هیچکس تو خونه نبود... دوباره سمت اتاقش رفتم و به تخت نحسش زل زدم... روتختی عوض شده بود !!!
این یعنی کسی اینجا بوده !!!
زیر تخت، تو کمد، تو کابینت ها، تراس، همه جارو برای بار شاید هزارم زیر و رو کردم... ولی حتی بوی انسان هم نمیومد چهبرسه به نشونه ای و چه برسه به خودش !!
فقط مونده بودم چه گو٪٪هی بخورم که بعدش با دیدن یه نامه روی در یخچال خشکم زد... با دست. خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود...
«من زنده ام...»
سریع از رو یخچال کندمش و روش دست کشیدم.. جدید بود از جوهر و حالت کاغذش معلوم بود... ورش داشتم و از خونه بیرون زدم.
♡•♡•♡•♡•♡
[به موقع دادم... شرط پارت بعد: 50 لایک و 20 نفر کامنت بزارن (^o^) 🍭💓]
#پارت15🍋🟩🌱
~•~•~•15•~•~•~
["ویو نامعلوم°از زبان سوم شخص"]
_: حله فیو هکشون کردم... اینجوری میتونیم سرشونو گرم کنیم و به کثافت کاریمون برسیم
+: حواست باشه کسی بویی نبره
_: مگه موری بویی برد که اینا بخوان دومی باشن؟ کارم درسته
+: احتیاط شرط عقله، واسه مرحله بعد همه چیو آماده کن... الان که دازای اوسامو رو خوده احمقش حذف کرد کار ما آسون تر شد.
_: جدا احساس میکنم یه تختش کمه !!
+: واو رئیس مافیا شل مغزه...
و صدای خنده هر دویشان از پشت تلفن شنیده شد...پسر مو سفید داستان بعد از خداحافظی تلفن را قطع کرد و بار دیگر با خود گفت:«ببخشید دازای اوسامو»
***
["ویو چویا"]
یه جای مه آلود بود، زمین و آسمون هر دو طوسی بودن...مثل صحنه نمایش؛ دازای سرشو بالا آورد. اما هیچ صورتی نداشت و جای چشم و بینی و دهنش خالی بود... با چاقویی که دستش بود سمتم اومد و چاقو رو تو شکمم فرو کرد ... چشمام انگار دوربین بودن و خون روشون ریخته بود...
و بعدش از خواب پریدم...:)))
صدای جیغ فضا رو پر کردم... بعدش گوشام گرفت... وقتی به خودم اومدم رو تختم نشسته بودم... با یادآوری خوابی که دیدم ناخوداگاه زدم زیر گریه... با صدای بلند گریه کردم اشکام رو گونم میریخت و از چونم سر میخورد پایین... دراز کشیدم و سرمو تو بالشتم فرو کردم و وقتی سرمو بر داشتم بالشم خیس از اشکام بود...من چه گوهی خورده بودم ؟!
حاظر بودم بمیرم ولی اون زنده شه... خواهش میکنم دازای باید زنده شی... بلند داد زدم:«
_: حققق نداری بمیریــــ
///با گریه*
_: من غلط کردم نباید میمردیــــ
_: ببخشید...
///صدای هق هق*
_: دازای حق نداری بمیریــــ
و بعدش بدنم رو تخت شل شد و به خواب فرو رفتم.
***
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم... جواب دادم و غریدم:«
_: بنال
×: ر.. ـ رئیس؟
_: چه مرگته اول صبحی؟؟
×: مــ... ما دیشب رفتم خونه رفیقتون ولی هیچکس تو خونه نبود !!
عین میخ سر جام نشستم و داد زدم:«
_: ینی چی هیشکی نبوددد؟؟
×: باور کنید خونه رو زیر و رو کردیم ولی کسی نبود...
تلفن رو قطع کردم و در عرض 5 دقیقه آماده شدم برم بیرون... یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر زود کارامو انجام داده بودم... از خونه زدم بیرون و بهسمت خونه دازای رفتم...
***
با فن و فوت های خودم در رو باز کردم و وارد شدم و کل خونه رو گشتم... اونا راست میگفتن... هیچکس تو خونه نبود... دوباره سمت اتاقش رفتم و به تخت نحسش زل زدم... روتختی عوض شده بود !!!
این یعنی کسی اینجا بوده !!!
زیر تخت، تو کمد، تو کابینت ها، تراس، همه جارو برای بار شاید هزارم زیر و رو کردم... ولی حتی بوی انسان هم نمیومد چهبرسه به نشونه ای و چه برسه به خودش !!
فقط مونده بودم چه گو٪٪هی بخورم که بعدش با دیدن یه نامه روی در یخچال خشکم زد... با دست. خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود...
«من زنده ام...»
سریع از رو یخچال کندمش و روش دست کشیدم.. جدید بود از جوهر و حالت کاغذش معلوم بود... ورش داشتم و از خونه بیرون زدم.
♡•♡•♡•♡•♡
[به موقع دادم... شرط پارت بعد: 50 لایک و 20 نفر کامنت بزارن (^o^) 🍭💓]
- ۳۲.۷k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط