مالیکت خونین p
مالیکت خونین p17
صبحی که دیگر مثل قبل نیست
نور خاکستری صبح از لای پردههای نیمهباز به داخل اتاق میتابید. هوای آپارتمان هنوز بوی بارون دیشب و یه گرمای عمیق و آشنا رو میداد. شیزوکو آروم چشماش رو باز کرد، ذهنش هنوز بین خواب و بیداری سرگردون بود.
اما یه چیز فرق کرده بود.
سنگینی یه دست روی کمرش. گرمای کسی که پشتش خوابیده بود، نفسهای آروم اما عمیقی که کنار گردنش حس میشد.
شیزوکو لحظهای بیحرکت موند. این اولین باری بود که توی همچین موقعیتی گیر میکرد
یه خلافکار، کسی که همیشه روی پاهای خودش وایمیستاد. اما حالا… حالا توی آغوش کسی بود که از اول بهش میگفت باید تسلیمش بشه.
اما این تسلیمشدن نبود. این یه معاملهی دوطرفه بود.
لبخند محوی روی لبش نشست، اما هنوزم یه حس عجیب توی دلش بود. نرا آدمی نبود که به کسی وابسته بشه. پس حالا این یعنی چی؟
قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه، صدای گرفتهی نرا توی گوشش پیچید.
نرا (با صدای خوابآلود اما جدی): "داری در میری؟"
شیزوکو یه لحظه خشک شد، اما بعد با لبخند شیطنتآمیزی گفت: "اگه در برم، چی کار میکنی؟"
نرا چشماش رو باز نکرد، اما دستش رو محکمتر دور کمر شیزوکو حلقه کرد و آروم، اما با لحنی که هیچ شوخیای توش نبود، زمزمه کرد:
"اجازه نمیدم."
شیزوکو حس کرد که قلبش یه ضربه رو جا انداخت.
شیزوکو حس کرد که انگشتهای نرا آروم اما محکم روی پوستش سر خوردن. گرمای دستش، لحن خشن اما آرامشبخشش، همه چیز باعث میشد که نتونه هیچ حرکتی کنه.
نرا سرش رو کمی جلو آورد، نفسهای داغش کنار گوش شیزوکو حس شد.
نرا (با صدای بم و آرام): "بهتره حتی به فرار کردن فکر هم نکنی."
شیزوکو (با لبخند شیطنتآمیز): "و اگه فرار کنم؟"
نرا بالاخره چشماش رو باز کرد. نگاهش تاریک و پر از چیزی بود که هیچوقت با کلمات نمیگفت. یه نگاه که باعث شد شیزوکو حس کنه گرفتار شده—نه بهخاطر زور، بلکه بهخاطر چیزی که توی وجود نرا میدید.
نرا: "پس مجبورم ثابت کنم که دیگه هیچ راه فراری نداری."
قبل از اینکه شیزوکو بتونه جواب بده، نرا سریع حرکت کرد—اونو چرخوند و حالا به جای اینکه پشتش به نرا باشه، روبهروش قرار گرفته بود. قلب شیزوکو تندتر زد، اما سعی کرد چیزی رو نشون نده.
نگاهشون توی هم قفل شد. هیچکدومشون حرفی نمیزدن، اما همه چیز توی اون سکوت بینشون گفته شده بود.
شیزوکو نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: "پس قراره با هم بجنگیم؟"
نرا لبخند کمرنگی زد—یه لبخند خطرناک.
"نه، شیزوکو… تو دیگه جنگ رو باختی."
سوس ماستتتت عررررر
پارت بعدم امروز میزارم اروم باشین
صبحی که دیگر مثل قبل نیست
نور خاکستری صبح از لای پردههای نیمهباز به داخل اتاق میتابید. هوای آپارتمان هنوز بوی بارون دیشب و یه گرمای عمیق و آشنا رو میداد. شیزوکو آروم چشماش رو باز کرد، ذهنش هنوز بین خواب و بیداری سرگردون بود.
اما یه چیز فرق کرده بود.
سنگینی یه دست روی کمرش. گرمای کسی که پشتش خوابیده بود، نفسهای آروم اما عمیقی که کنار گردنش حس میشد.
شیزوکو لحظهای بیحرکت موند. این اولین باری بود که توی همچین موقعیتی گیر میکرد
یه خلافکار، کسی که همیشه روی پاهای خودش وایمیستاد. اما حالا… حالا توی آغوش کسی بود که از اول بهش میگفت باید تسلیمش بشه.
اما این تسلیمشدن نبود. این یه معاملهی دوطرفه بود.
لبخند محوی روی لبش نشست، اما هنوزم یه حس عجیب توی دلش بود. نرا آدمی نبود که به کسی وابسته بشه. پس حالا این یعنی چی؟
قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه، صدای گرفتهی نرا توی گوشش پیچید.
نرا (با صدای خوابآلود اما جدی): "داری در میری؟"
شیزوکو یه لحظه خشک شد، اما بعد با لبخند شیطنتآمیزی گفت: "اگه در برم، چی کار میکنی؟"
نرا چشماش رو باز نکرد، اما دستش رو محکمتر دور کمر شیزوکو حلقه کرد و آروم، اما با لحنی که هیچ شوخیای توش نبود، زمزمه کرد:
"اجازه نمیدم."
شیزوکو حس کرد که قلبش یه ضربه رو جا انداخت.
شیزوکو حس کرد که انگشتهای نرا آروم اما محکم روی پوستش سر خوردن. گرمای دستش، لحن خشن اما آرامشبخشش، همه چیز باعث میشد که نتونه هیچ حرکتی کنه.
نرا سرش رو کمی جلو آورد، نفسهای داغش کنار گوش شیزوکو حس شد.
نرا (با صدای بم و آرام): "بهتره حتی به فرار کردن فکر هم نکنی."
شیزوکو (با لبخند شیطنتآمیز): "و اگه فرار کنم؟"
نرا بالاخره چشماش رو باز کرد. نگاهش تاریک و پر از چیزی بود که هیچوقت با کلمات نمیگفت. یه نگاه که باعث شد شیزوکو حس کنه گرفتار شده—نه بهخاطر زور، بلکه بهخاطر چیزی که توی وجود نرا میدید.
نرا: "پس مجبورم ثابت کنم که دیگه هیچ راه فراری نداری."
قبل از اینکه شیزوکو بتونه جواب بده، نرا سریع حرکت کرد—اونو چرخوند و حالا به جای اینکه پشتش به نرا باشه، روبهروش قرار گرفته بود. قلب شیزوکو تندتر زد، اما سعی کرد چیزی رو نشون نده.
نگاهشون توی هم قفل شد. هیچکدومشون حرفی نمیزدن، اما همه چیز توی اون سکوت بینشون گفته شده بود.
شیزوکو نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: "پس قراره با هم بجنگیم؟"
نرا لبخند کمرنگی زد—یه لبخند خطرناک.
"نه، شیزوکو… تو دیگه جنگ رو باختی."
سوس ماستتتت عررررر
پارت بعدم امروز میزارم اروم باشین
- ۱.۷k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط