رمان در تعقیب شیطان

***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۲
به همراه شادی به طرف پراید سفیدم حرکت کردم در مسیر رسیدن به ماشین شادی با خنده گفت: پریسا جونم ؟!! چیزی شده ؟ خبریه ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: منظورت چیه شادی؟
- اوممم منظورم اینه که ...
- منظورت چیه شادی؟
- عهههه عاشق شدی که این قدر حواس پرت شدی؟ کی دلتو برده شیطون خانوم؟!!!
پوزخندی زدم و گفتم: هه عاشق؟ آخه منو چه به این حرفا شادی؟
- خب اگه عاشق نشدی پس چیه؟ چرا اینقدر حواس پرت شدی؟ این چند وقته اصلا دل و دماغ نداری.
آهی کشیدم و گفتم: نمی دونم عزیزم فقط احساس خستگی می کنم راستش از این زندگی یک نواخت خسته شدم نه تنوعی، نه هیجانی ... نمی دونم چم شده فقط خسته شدم همش از صبح تا غروب یونی کلاس داریم نه وقتی داریم که یه تفریح بریم نه اینکه ... اصلا بی خیال بابا. 
- قربونت برم عزیزم راستش منم از این یکنواختی خسته شدم اما چه میشه کرد مجبوریم بسوزیم و بسازیم. خیلی سخته که تو رشته ای داریم تحصیل می کنیم که به هیچ چیزش اعتقادی نداریم. 
ازحرفش خوشم اومده اونم هم دردم بود آخه آبت نبود دونت نبود تحصیل در این رشته ی عجیب و غریبت چی بود آخه.
شادی: راستی پری تو از حرفای استاد چیزی سر در آوردی؟ به نظر من همش مزخرف و چرت و پرت گفت.
- نه بابا آخه اگه چیزی ازحرفاشون می فهمیدم که این وضع و حالم نبود. نمی دونم که اصلا چرا این رشته ی چرت رو انتخاب کردم .
شادی خندید و گفت: درسته که رشتش چرته اما ابهتی داره برای خودش هر چی باشه دانشجوی رشته ی علوم ماورا هستیم.
از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم: آرهههه رشته ای که به هر کس بگی از ترس و وحشت خشکش می زنه همش در مورد ماوراء الطبیعه صحبت می کنیم هر کس ندونه فکر می کنه این چیزا وجود داره.
- پری جونم ما که نمی دونیم شاید وجود داشته باشه ها...
- عقلت کمه شادی؟ چنین چیزی ممکن نیست.
- چرا؟ دلیلی بر عدم وجودشون داری؟
- نه ولی یکی از دلایلی که اومدم تو این رشته این بوده که عدم وجودشون رو اثبات کنم ولی بی خیال اصلا میای رشتمون رو عوض کنیم؟ من که افسردگی گرفتم تو این رشته.
شادی: آره فکر خوبیه ولی دوست داری چه رشته ای بریم؟
- اوممم چطوره بریم رشته معماری؟ می تونیم بدون کنکور دانشگاه آزاد ثبت و نام کنیم؟
- خوبه پس فردا صبح با هم میریم انصراف میدیم و بعدش میریم یونی آزاد.
احساس خوبی داشتم از اینکه بالاخره یه تغییری توی زندگیم ایجاد میشه. به میمنت این شادی یه آهنگ شاد گذاشتم شادی هی دست می زد و می رقصید منم آروم با اهنگ می خوندم و ضرب می گرفتم. تا اینکه رسیدیم به خونه شادی.
سریع زدم رو ترمز و شادی با شیطنت از ماشین پیاده شد و ازم خداحافظی کرد. منم با لبخندی به طرف خونه حرکت کردم. خونمون توی نیاوران بود و تا اونجا باید کلی رانندگی می کردم همچنان با آهنگ می خوندم و رانندگی می کردم تا اینکه پشت چراغ قرمز توقف 
کردم همزمان با توقف من یه ماشین مدل بالا کنارم متوقف شد سعی کردم از شیشه ی دودی ماشین داخلش رو دید بزنم اما چیزی مشخص نبود تا اینکه از فضولی کردن منصرف شدم ثانیه شمار چراغ عدد ۱۰۰ رو نشون میداد خیلی خسته بودم می خواستم زودتر برم خونه و یه دوش بگیرم حالا ثانیه شمار عدد ۶۰ رو نشون می داد همینطور به عابرینی که از خط عابر عبور می کردن نگاه می کردم دختر پسر هایی که دست در دست ازخیابون عبور می کردند پیر زن هایی که به زور عصا حرکت می کردند بچه هایی که با شیطنت از عرض خیابون عبور می کردند. 
****
#رمان#Novel#رمان#درتعقیب#شیطان
دیدگاه ها (۴)

****رمان در تعقیب شیطان****پارت۳اصلا تو این چند روز چه مرگم ...

****رمان در تعقیب شیطان****پارت۴با صدای مامان ازخواب بیدار ش...

***رمان در تعقیب شیطان***پارت۱نمی دونم چطور داستانم رو شروع ...

سلام دوباره.دوستای گلم برای اینکه انتخاب براتون ساده تر بشه ...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

کپشن خیلی مهم

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط