رمان ارباب من پارت: ۸۹
با کلافگی شروع به راه رفتن تو اتاق کرد و هی یه چیزایی رو زیر لبش تکرار میکرد.
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ چی میگی؟
سرجاش ایستاد و محکم زد پیشونیش و گفت:
_ البته نمُرد، کشتنش، اونو کشتن!
با اینکه از حالتهای عصبیش ترسیده بودم، گفتم:
_ اینا به من ربطی نداره
_ ربط داره چون شبیه اونی
_ مگه من خواستم شبیه اون باشم؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
_ با من بحث نکن، تو از این به بعد یلدایی، تمام!
_ این چیزی که داری میگی خیلی مسخره اس
_ نه نیست
یه قدم رفتم جلو و گفتم:
_ نیست؟
_ نه
_ من بخاطر اینکه تو خودت رو گول بزنی و فکر کنی که این دختره یلدا پیشته، نقش اون رو بازی کنم؟ مگه دیوونم!
بدون اینکه چیزی بگه تو سکوت نگاهم کرد و منم ادامه دادم:
_ این کار علاوه بر اینکه برای من عذابه، برا تو هم زجر آوره!
_ من اینجوری حالم خوب میشه
_ نمیشه، یلدایی که میگی مُرده، دیگه نیست!
لبخند تلخی زد و گفت:
_ خب تو که هستی
_ من یلدا نیستم، من باید برگردم پیش خونواده ام
چند لحظه با چشمهای ریز و متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ یلدا نیستی نه؟
_ نه
_ باشه قبوله
از روی خوشحالی لبخندی زدم که به سمت در رفت و گفت:
_ خوشحال نشو، من فقط قبول کردم که یلدا نباشی
_ خب؟
_ ولی باید تو این خونه بمونی و زجر بکشی
و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه در رو قفل کرد رفت؛ خدای من این بشر واقعا روانیه!
روی تخت نشستم و به این فکر کردم که کاش میتونستم بهراد رو به یه روانپزشک نشون بدم!
اون واقعا یه دیوونه ی زنجیره ای بود و همین باعث میشد ازش بترسم.
نمیتونم درک کنم چطور چند دقیقه پیش جلوی من وایساده بود و میگفت باید نقش یلدا رو براش بازی کنم!
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:
_ خدای من تهِ دیوونه بازیه!
دراز کشیدم و با بی حوصلگی چشمام رو بستم.
با این وضعیت روانی بودنِ بهراد عمراً حالا حالاها نمیتونم از این برزخ خلاص بشم...
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
_ چی میگی؟
سرجاش ایستاد و محکم زد پیشونیش و گفت:
_ البته نمُرد، کشتنش، اونو کشتن!
با اینکه از حالتهای عصبیش ترسیده بودم، گفتم:
_ اینا به من ربطی نداره
_ ربط داره چون شبیه اونی
_ مگه من خواستم شبیه اون باشم؟
دستی به موهاش کشید و گفت:
_ با من بحث نکن، تو از این به بعد یلدایی، تمام!
_ این چیزی که داری میگی خیلی مسخره اس
_ نه نیست
یه قدم رفتم جلو و گفتم:
_ نیست؟
_ نه
_ من بخاطر اینکه تو خودت رو گول بزنی و فکر کنی که این دختره یلدا پیشته، نقش اون رو بازی کنم؟ مگه دیوونم!
بدون اینکه چیزی بگه تو سکوت نگاهم کرد و منم ادامه دادم:
_ این کار علاوه بر اینکه برای من عذابه، برا تو هم زجر آوره!
_ من اینجوری حالم خوب میشه
_ نمیشه، یلدایی که میگی مُرده، دیگه نیست!
لبخند تلخی زد و گفت:
_ خب تو که هستی
_ من یلدا نیستم، من باید برگردم پیش خونواده ام
چند لحظه با چشمهای ریز و متفکر نگاهم کرد و گفت:
_ یلدا نیستی نه؟
_ نه
_ باشه قبوله
از روی خوشحالی لبخندی زدم که به سمت در رفت و گفت:
_ خوشحال نشو، من فقط قبول کردم که یلدا نباشی
_ خب؟
_ ولی باید تو این خونه بمونی و زجر بکشی
و از اتاق خارج شد و بعد از اینکه در رو قفل کرد رفت؛ خدای من این بشر واقعا روانیه!
روی تخت نشستم و به این فکر کردم که کاش میتونستم بهراد رو به یه روانپزشک نشون بدم!
اون واقعا یه دیوونه ی زنجیره ای بود و همین باعث میشد ازش بترسم.
نمیتونم درک کنم چطور چند دقیقه پیش جلوی من وایساده بود و میگفت باید نقش یلدا رو براش بازی کنم!
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:
_ خدای من تهِ دیوونه بازیه!
دراز کشیدم و با بی حوصلگی چشمام رو بستم.
با این وضعیت روانی بودنِ بهراد عمراً حالا حالاها نمیتونم از این برزخ خلاص بشم...
- ۱۵.۵k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط