۱۹۰۰
p5
مرد قهوه ای، دست دختر رو گرفته بود و به سوی کافه، باهم قدم بر میداشتند.
'باهم' میتوانست خیلی وقت ها حس و معنی دیگری را به آدم انتقال کند.
معنی داشتن کسی و همراهی داشتن.
مرد، از او پرسید: تا حالا تو ذوقت خورده؟
+:کیم... باید یه جایی به ذوقت بخوره. باید یک جا به ذوقت بخوره تا بزرگ شی، عصبانی شی، بی احساس شی و بتونی توی این دنیای وحشی طاقت بیاری...فکر کردی آدم با اون همه احساسات میتونه توی این دنیایی باشه که هر لحظه داره بلایی سر آدمی میاره؟ نه...نه کیم...یا باید کسی همراهت کنه تا اخر، که غیر ممکنه تهش همیشه خودتی و خودت...یا باید یاد بگیری چطوری تو این دنیا بمونی
-:صحبت ها و دیدگاه جالبی دارید
+:تو دنیا هر کس با توجه به اتفاق هایی که براش افتاده، دیدگاهی هم داره
-:بقیه ی دختر ها معمولا دنیا رو صورتی و شیرین میبینند
+:در آخر زخمی براشون به وجود میاد که بفهمند دنیا بیشتر از صورتی هست و سیاهی بیشتری وجود دارد
مرد، پوزخندی روی لب هایش نشست و به دختر نگاه کرد
-:میدونی...دنیا به نظر من میتونه بی رحم باشه، ولی باید یاد بگیری با تموم اون بی رحمی که دنیا را فراگرفته زندگی کنی و بین مشکلات بزرگ و غرق شدن، خوشی های کوچک و نجات یافتن رو پیدا کنی. شاید تنها را دوام آوردن تو دنیا همین باشه.
+:شما هم دیدگاه جالبی دارید آقای کیم
-:خیلی رسمی...چرا تهیونگ نه؟
+:...باشه. تهیونگ...
_:خوبه...افتخار دارم شما را یک قهوه مهمون کنم؟
+:متاسفانه من مثل اون دختر های امروزی نیستم که توی این دهه قهوی ی تلخ رو ترجیح بدن
_:پاسخ تون رو بله در نظر میگیرم...
مدتی بعد، کنارهم در کافه ای که بقیه برای توصیف از کلمه ی 'قدیمی' استفاده میکردند که شخص نشسته بودند. توی ذهن آن تو 'کلاسیک' توضیح و توصیف بهتری میتوانست باشد.
+:خب...چیشد که تصمیم گرفتی برای بچه ها کتاب بخوانی؟
_:بچگی...میتواند دوره ی خیلی مهمی باشد، خاطره های زیادی از اون زمان برای ما میماند...شاید این راهی برای قشنگ کردن آن باشد.
لبخندی روی لب های دختر نشست.
لحظاتی بعد، قهوه هایشان را تحویل گرفتند.
دو قهوه ی مختلف، برای دو شخصیت مختلف
مرد قهوه ای، دست دختر رو گرفته بود و به سوی کافه، باهم قدم بر میداشتند.
'باهم' میتوانست خیلی وقت ها حس و معنی دیگری را به آدم انتقال کند.
معنی داشتن کسی و همراهی داشتن.
مرد، از او پرسید: تا حالا تو ذوقت خورده؟
+:کیم... باید یه جایی به ذوقت بخوره. باید یک جا به ذوقت بخوره تا بزرگ شی، عصبانی شی، بی احساس شی و بتونی توی این دنیای وحشی طاقت بیاری...فکر کردی آدم با اون همه احساسات میتونه توی این دنیایی باشه که هر لحظه داره بلایی سر آدمی میاره؟ نه...نه کیم...یا باید کسی همراهت کنه تا اخر، که غیر ممکنه تهش همیشه خودتی و خودت...یا باید یاد بگیری چطوری تو این دنیا بمونی
-:صحبت ها و دیدگاه جالبی دارید
+:تو دنیا هر کس با توجه به اتفاق هایی که براش افتاده، دیدگاهی هم داره
-:بقیه ی دختر ها معمولا دنیا رو صورتی و شیرین میبینند
+:در آخر زخمی براشون به وجود میاد که بفهمند دنیا بیشتر از صورتی هست و سیاهی بیشتری وجود دارد
مرد، پوزخندی روی لب هایش نشست و به دختر نگاه کرد
-:میدونی...دنیا به نظر من میتونه بی رحم باشه، ولی باید یاد بگیری با تموم اون بی رحمی که دنیا را فراگرفته زندگی کنی و بین مشکلات بزرگ و غرق شدن، خوشی های کوچک و نجات یافتن رو پیدا کنی. شاید تنها را دوام آوردن تو دنیا همین باشه.
+:شما هم دیدگاه جالبی دارید آقای کیم
-:خیلی رسمی...چرا تهیونگ نه؟
+:...باشه. تهیونگ...
_:خوبه...افتخار دارم شما را یک قهوه مهمون کنم؟
+:متاسفانه من مثل اون دختر های امروزی نیستم که توی این دهه قهوی ی تلخ رو ترجیح بدن
_:پاسخ تون رو بله در نظر میگیرم...
مدتی بعد، کنارهم در کافه ای که بقیه برای توصیف از کلمه ی 'قدیمی' استفاده میکردند که شخص نشسته بودند. توی ذهن آن تو 'کلاسیک' توضیح و توصیف بهتری میتوانست باشد.
+:خب...چیشد که تصمیم گرفتی برای بچه ها کتاب بخوانی؟
_:بچگی...میتواند دوره ی خیلی مهمی باشد، خاطره های زیادی از اون زمان برای ما میماند...شاید این راهی برای قشنگ کردن آن باشد.
لبخندی روی لب های دختر نشست.
لحظاتی بعد، قهوه هایشان را تحویل گرفتند.
دو قهوه ی مختلف، برای دو شخصیت مختلف
- ۱.۹k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط