شهید صفر احمدی در سال در دامنه کوهستان های زاگرس در
شهید صفر احمدی در سال 1339 در دامنه کوهستان های زاگرس، در محلی به نام «جهانگیری» از توابع شهرستان مسجدسلیمان و نزدیک بخش «لالی» دیده به جهان گشود. خانواده اش در دامنه کوه های سرسبز، از طریق کشاورزی و دامپروری امرار معاش کرد. وی در خانواده ای صادق و مذهبی و به دور از زرق و برق دنیا رشد و نمو کرد.
او دوران ابتدایی اش را در همان منطقه گذراند و هر روز مسیر 4 کیلومتری تا مدرسه را با پای پیاده طی می کرد. دوران راهنمایی را در شهرستان مسجدسلیمان گذراند. پدرش به رغم این که بیمار بود، کار می کرد و به دنبال تشدید بیماری پدر، او را به اهواز برد و در یکی از بیمارستان ها بستری کرد. احمدی به کمک برادرش نان آور خانواده شد؛ ضمن این که از تحصیل غافل نمی شد. سال 1354 پدرش دار فانی را وداع گفت و او غم سنگین یتیمی را به دوش کشید و به دنبال استخدام یکی از برادرانش در شرکتی در شوش به اتفاق خانواده به این شهرستان مذبور مهاجرت کردند. مادری صبور و متدین، تربیت صفر را به عهده گرفت. او به رغم سن کمی که داشت، هر کاری به او سپرده می شد، به خوبی انجام می داد و نهایت سعی خود را می کرد تا کسی از او ناراحت نشود و از همان کودکی، دشمن کارهای خلاف و زورگویی بود.
طلوع انفجار نور بود. امام در کالبد جوانان روحی تازه دمید. احمدی آغاز نوجوانی اش را در کنار حرم حضرت دانیال(علیه السلام) سپری کرد و با هدایت شهید دانش، به زندگی سیاسی خود شکل تازه ای بخشید و شهر شوش شاهد شعارهای کوبنده این جوان رعنا و دیگر دوستانش بود. او در اجتماعات مختلف، به سخنرانی و افشاگری علیه رژیم فاسد پهلوی پرداخت. غروب یکی از روزها در کوچه ای روبه روی حرم حضرت دانیال نبی(علیه السلام) دستگیر شد. وقتی ماموران پاسگاه می خواستند از او تعهد بگیرند که دیگر فعالیت سیاسی نکند، او گفت: “من فقط در برابر خدا تعهد دارم.” دهه فجر آمد و امام شهیدان به آغوش وطن بازگشت. وی ضمن تحصیل در سال های آخر دبیرستان، همراه با دیگر جوانان در شوش کمیته را تشکیل داد و مدتی بعد به عضویت سپاه درآمد و به امور فرهنگی پرداخت. با به وجود آمدن غائله کردستان، داوطلبانه به کردستان رفت و وقتی فهمید دشمن تا نزدیکی های شوش پیش تاخته و زیر آتش دشمن است، به شهرش بازگشت و به اتفاق جمعی از همرزمانش، در کنار کرخه و 3 کیلومتری شهر شهیدان گمنام، به دفاع از کیان اسلامی پرداخت. در همان جا از ناحیه بازوی دست مجروح شد و در بیمارستان شهدای شوش، به علت ن
بودن آمپول بی حسی بازویش را در این حالت بخیه کردند. او دوباره با همان دست مجروح به دفاع از شهر پرداخت و مواضع دشمن شناسایی می کرد و یاور حسن درویش، آن سرو استوار جبهه های شوش بود. او در عملیات فتح المبین شرکت کرد و در عملیات بیت المقدس، به فرماندهی گردان حضرت دانیال(علیه السلام) منصوب و به کوشک اعزام شد، که در آن جا هم از ناحیه دو دست و پا و ناحیه شکم به شدت مجروح شد. و در حالی که بدنش پر از ترکش بود به تیپ امام حسن(علیه السلام) پیوست و به عنوان جانشین گردان شهید دانش، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. در این عملیات هم از ناحیه پهلو و دنده ها مجروح و به تهران اعزام شد. وی در بیمارستان دوام نیاورد و می گفت: “رختخواب نرم جای من نیست، جای من سنگرهای نمناک و سرد هستند.» او در حالی که بدنی پر از تیر و ترکش داشت، و می گفت: “هنوز خود را لایق پوشیدن لباس سبز نمی بینم.”
در شهریور سال 1362 ازدواج کرد و بلافاصله به جبهه بازگشت سردار فداکار عرصه های نبرد در عملیات خیبر در اسفند سال 1362 خیبری شد و اکنون مزارش در شوش، پرچمی پرافتخار برای دفاع از و ولایت فقیه است.
@fatemeh85
(چالش زندگینامه شهدا )
او دوران ابتدایی اش را در همان منطقه گذراند و هر روز مسیر 4 کیلومتری تا مدرسه را با پای پیاده طی می کرد. دوران راهنمایی را در شهرستان مسجدسلیمان گذراند. پدرش به رغم این که بیمار بود، کار می کرد و به دنبال تشدید بیماری پدر، او را به اهواز برد و در یکی از بیمارستان ها بستری کرد. احمدی به کمک برادرش نان آور خانواده شد؛ ضمن این که از تحصیل غافل نمی شد. سال 1354 پدرش دار فانی را وداع گفت و او غم سنگین یتیمی را به دوش کشید و به دنبال استخدام یکی از برادرانش در شرکتی در شوش به اتفاق خانواده به این شهرستان مذبور مهاجرت کردند. مادری صبور و متدین، تربیت صفر را به عهده گرفت. او به رغم سن کمی که داشت، هر کاری به او سپرده می شد، به خوبی انجام می داد و نهایت سعی خود را می کرد تا کسی از او ناراحت نشود و از همان کودکی، دشمن کارهای خلاف و زورگویی بود.
طلوع انفجار نور بود. امام در کالبد جوانان روحی تازه دمید. احمدی آغاز نوجوانی اش را در کنار حرم حضرت دانیال(علیه السلام) سپری کرد و با هدایت شهید دانش، به زندگی سیاسی خود شکل تازه ای بخشید و شهر شوش شاهد شعارهای کوبنده این جوان رعنا و دیگر دوستانش بود. او در اجتماعات مختلف، به سخنرانی و افشاگری علیه رژیم فاسد پهلوی پرداخت. غروب یکی از روزها در کوچه ای روبه روی حرم حضرت دانیال نبی(علیه السلام) دستگیر شد. وقتی ماموران پاسگاه می خواستند از او تعهد بگیرند که دیگر فعالیت سیاسی نکند، او گفت: “من فقط در برابر خدا تعهد دارم.” دهه فجر آمد و امام شهیدان به آغوش وطن بازگشت. وی ضمن تحصیل در سال های آخر دبیرستان، همراه با دیگر جوانان در شوش کمیته را تشکیل داد و مدتی بعد به عضویت سپاه درآمد و به امور فرهنگی پرداخت. با به وجود آمدن غائله کردستان، داوطلبانه به کردستان رفت و وقتی فهمید دشمن تا نزدیکی های شوش پیش تاخته و زیر آتش دشمن است، به شهرش بازگشت و به اتفاق جمعی از همرزمانش، در کنار کرخه و 3 کیلومتری شهر شهیدان گمنام، به دفاع از کیان اسلامی پرداخت. در همان جا از ناحیه بازوی دست مجروح شد و در بیمارستان شهدای شوش، به علت ن
بودن آمپول بی حسی بازویش را در این حالت بخیه کردند. او دوباره با همان دست مجروح به دفاع از شهر پرداخت و مواضع دشمن شناسایی می کرد و یاور حسن درویش، آن سرو استوار جبهه های شوش بود. او در عملیات فتح المبین شرکت کرد و در عملیات بیت المقدس، به فرماندهی گردان حضرت دانیال(علیه السلام) منصوب و به کوشک اعزام شد، که در آن جا هم از ناحیه دو دست و پا و ناحیه شکم به شدت مجروح شد. و در حالی که بدنش پر از ترکش بود به تیپ امام حسن(علیه السلام) پیوست و به عنوان جانشین گردان شهید دانش، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. در این عملیات هم از ناحیه پهلو و دنده ها مجروح و به تهران اعزام شد. وی در بیمارستان دوام نیاورد و می گفت: “رختخواب نرم جای من نیست، جای من سنگرهای نمناک و سرد هستند.» او در حالی که بدنی پر از تیر و ترکش داشت، و می گفت: “هنوز خود را لایق پوشیدن لباس سبز نمی بینم.”
در شهریور سال 1362 ازدواج کرد و بلافاصله به جبهه بازگشت سردار فداکار عرصه های نبرد در عملیات خیبر در اسفند سال 1362 خیبری شد و اکنون مزارش در شوش، پرچمی پرافتخار برای دفاع از و ولایت فقیه است.
@fatemeh85
(چالش زندگینامه شهدا )
- ۳.۵k
- ۰۱ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط