عشق او بود

°عشق او بود°
پارت 1
********
مقدمه:
من ا/ت هستم. دختری باهوش، پرتلاش، انعطاف پذیر و حتی قشنگ، من در یک خانواده ای بزرگ شدم که من را قبول نمیکردن و بهم میگفتن:«ازت متنفرم، کاشکی بچه ی اول من پسر بود نه دختر!» من با حرف های مسخرشون بزرگ شدم، ولی تونستم که با کتاب خوندن و حتی گشت زدن توی کوچه ها و بازی با دوستام اون ها را از ذهن خودم بیرون کنم

شروع داستان [سقوط دیوار رز]:
یک روز با دوست هام داشتم بازی میکردم،شاد بودیم و بازی میکردیم، مثله همیشه پدرمن بی عرضه توی خونه مست میکرد، مادرمم که قربون صدقه ببچه دوم و سوم را میکرد،یک انفجار بزرگی اتفاق افتاده بود،تایتان بزرگی بود،پشت دیوار رز بود،
من و دوستام شروع کردیم به دویدن، انقدر شروع به دویدن کردیم که باعث شد پاهامون شروع بکنه به درد گرفتن،یک دفعه یک باد شدید اومد به سمت ما باعث شد چند متر به عقب کشیده بشیم{اونهایی که فن اتک ان تایتان هستن میدونن}به دیوار برخورد کردیم تایتان ها به دیوار رز اومدن، شروع به خوردن انسان ها میکردن، وحشتناک ترین صحنه بود، من و دوستام از دیوار رز دور شدیم سوار کشتی شدیم و به دیوار ماریا بریم، توی کشتی کشتی یک پسر سروصدا میکرد،خوشحال بودم که جون سالمی به در بردم که تایتان منو نخورد،حتی خوشحالم که والدین من مردن ولی برادر کوچک تر من؟ اون فقط 5 سالش بود. صدای یک گریه ی یک کودک را شنیدم، اون برادرم بود، نمیتونستم برادرم را به حال خودش ول کنم پس برادرم را سمت خودم کشیدم و ارومش کردم و از دهن برادر هودم که دو سال از من کوچک تر بود فهمیدم چه اتفاقی واسه ی والدین ما افتاد اونها دو تا برادرم را ول کردن و فرار کردن، چند سال گذشت من در جوخه ی یک پیرمرد بی اعصاب بودم که فکر میکرد با حرف های منفی میتونه روحیه به سربازان بده،مسخره ترین چیزی بود که تاحالا توی کل عمرم دیده بودم،

3سال بعد:

من بعد سه سال رفتم توی جوخه ی اکتشاف(حالا توی بعضی از دوبله ها بجای اکتشاف شاید یک چیز دیگه ای بگن) من توی جوخه ی لیوای بودم لیوای روی تمیز بودن همه جا تاکید داره،ولی بعضی از رفتار هاش با من فرق داره،بعضی مواقع حواسش بهم هست و اجازه نمیده اسیب ببینم عجیبه. من هیجوقت توی زندگی ندیدم کسی حواسش به من باشه،یک روز با ارن و با بچه ها به یک قلعه ی قدیمی رفتیم و انجارا تمیز کردیم من در حین تمیز کاری دیدم لیوای اومده توی اتاق و گفت

~من اینجا را تمیز میکنم و تو برو استراحت بکن

+چرا؟

لیوای جواب من را نداد و من رفتم کمی استراحت کردم دیدم هانجی به سمت من میاد و گفت:

•لیوای چرا بهت گفت استراحت کنی؟ نکنه....

نذاشتم بگه و گفتم

+نمیدونم خودم اگه میدونستم میگفتم

لیوای پشت سر هانجی بود و گفت

~چهار چشم بزار استراحت کنه بعد سوال بپرس.
دیدگاه ها (۴)

[عشق او بود] پارت دو *******/********هانجی با لیوای حرف میزد...

اعشق او بود" پارت سوم *************************از دید لیوای:...

پارت دو: ☆دنیایی عجیب☆اونایی که نمیدونن ا/ت مخفف اسم تو میشه...

پارت یک ☆دنیایی عجیب ☆من زندم البته بعد قرن ها امده ام😁☆☆☆☆☆...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_296به جمله  اخرش کمی ف...

پارت اول:_من برای انتقام برگشتم _تهیونگ در حالی که توی اتاق ...

𝐌𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲 🍷پارت : ۷ویو ا.ترفتیم سمت کیسه بوکسا دستکشای بوکسو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط