به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل‌های خشک گذر میکردند

به دسته‌های کلاغان

که عطر مزرعه‌های شبانه را

برای من به هدیه میآورند

به مادرم که در آئینه زندگی میکرد

و شکل پیری من بود

و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد

میآیم، میآیم، میآیم

با گیسویم: ادامهٔ بوهای زیر خاک

با چشمهام: تجربه‌های غلیظ تاریکی

با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آنسوی دیوار

میآیم، میآیم، میآیم

و آستانه پر از عشق میشود

و من در آستانه به آنها که دوست میدارند

و دختری که هنوز آنجا،

در آستانهٔ پر عشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
«فروغ فرخزاد» #بخون
دیدگاه ها (۱)

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟!حال همه خوب است . من ...

دکامرون«جووانی بوکاچیو»دکامرون مشهورترین اثر جووانی بوکاچیو ...

ته دوری از برم دل در برم نیستهوای دیگری اندر سرم نیستبجان دل...

دو زلفانت گرم تار ربابمچه میخواهی ازین حال خرابمته که با مو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط