مهمل

مُهمَل:
هستم میان جمع شماها و نیستم
«بودن» بدون اینکه بدانم که کیستم

« عمری‌ست در اسارت تقدیرم و هنوز
فکر رهایی از غم این قصه نیستم »

ای روح گنگِ خیره به من پشتِ آینه
با تو هزار حرف مگو را گریستم

با تو مسیر خاطره‌ها را قدم زدم
تا لحظه‌ای مقابل دنیا بایستم

شاعر شدم نهان نکنم نام خویش را
شاید به بام شعر ببینم که چیستم

#شعر : پوریا شیرانی
#حوالی_پاییز
#به_وقت_شعر
دیدگاه ها (۰)

* ویران شده را حوصله منت معمار نباشد ویرانه مارا بگذارید که ...

جان چه می‌دانست که از دنیا، چه‌ها خواهد کشید..#حوالی_پاییز #...

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکنآن روزها گذشت، دگر آرزو مک...

* در قفلِ فرو بسته ی غم های دلِ خویشآن کهنه کلیدیم که دندانه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط