رمان : دیدار اول
part⁴
اسلاید دومی لباس مهمونی ا.ت اسلاید سومی لباس امیلی اسلاید چهارمی لباس پانسی اسلاید پنجمی لباس تئودور اسلاید ششمی لباس متیو اسلاید هفتمی لباس لورنزو اسلاید هشتمی ریگولوس اسلاید نهمی لباس دریکو اسلاید دهمی لباس بیلیز
امیلی : ا.ت تو چیکار میکنی؟ ت.ا : منم مثل تو به چیزی پیدا میکنم می پوشم * لبخند میزنم * گوشیم زنگ خورد از کنار بچه ها بلند شدم که برم جواب بدم مامانم بود سریع جواب دادم ا.ت : الو سلام مامان چیزی شده؟ مامانم : سلام نه چیزی نشده ا.ت : خوبه خب چیکار داشتی مامانم : خواستم بدونم تئودور رو دیدی ا.ت: آره مامان دیدمش مامان کار دیگه ای نداری چون داشتم با بچه ها حرف میزدم مامانم : نه کاری نداشتم مراقب خودت باش خدا حافظ ا.ت تو هم مراقب خودت باش خدا حافظ بع به سمت بچه ها رفتم و ازشون خدا حافظی کردم و رفتم توی خوابگاهم تا وسایلم رو بچینم توی کمد لباسم لباس فرم اسلیترین رو دیدم (توی پارت قبل عکسش رو گذاشتم) خیلی خوشگل بود خیلی دوست داشتم سریعتر فردا شه تا بتونم اون رو بپوشم (پرش زمانی به ساعت شیش)داشتم نقاشی می کشیدم که دیدم ساعت شیش شده سریع از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد لباسم رفتم تا یک لباس انتخاب کنم سریع یکی از لباس هام رو انتخاب کردم و به سمت میز آرایشم رفتم یک آرایش کوچیک کردم و توی گروه رو نگاه کردم و آدرس خونه ی تئودور رو پیدا کردم از خوابگاه بیرون رفتم و به سمت خونه ی تئودور حرکت کردم (پرش زمانی به ساعت هفت که به خونه ی تئودور رسیدم ) * زنگ در رو زدم *تئودور: وایستا اومدم در رو باز کرد بیا تو ا.ت : مرسی چه خونه ی با حالی داشتی نگفته بودی تئودور: خونه ی باحالیه * چرخیدم و به تئودور نگاه کردم * مرسی که واسه اومدن من مهمونی گرفتی * خیلی خوش حال * تئودور : خواهش می کنم میشه با هم حرف بزنیم ؟ا.ت : در مورد چی؟ در مورد... (خواست بگه در مورد این پنج سال که دوباره صدای زنگ در اومد ) *به سمت در حرکت کرد و در رو باز کرد پشت در متیو و امیلی بودن به سمتشون رفتم و بهشون سلام کردم متیو رو که دیدم یه جور خاصی شدم ولی حس میکردم که متیو از من خوشش نمیاد چون سعی میکرد باهام حرف نزنه و یکم ناراحت بودم چون از متیو خوشم میومد* ( تا ساعت هفت و ربع همه ی بچه ها اومدن همش فکرم درگیر این بود که تئودور چی می خواست بهم بگه و یک گوشه نشسته بودم و تو خودم بودم بعد پانسی از تئودور خواست که آهنگ بزاره و تئودور هم قبول کرد آهنگ گذاشت پانسی داشت با امیلی میرقصید که دیدن من یه گوشه نشستم و توی خودمم هردوشون اومدن سمت من و گفتن پانسی : هی دختر چرا تو خودتی ؟ا.ت : هیچی چیز خاصی نیست حالم خوبه برین امیلی : پاشو دختر از فاز افسردگی در بیا ا.ت : حسش نی برین میام.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اسلاید دومی لباس مهمونی ا.ت اسلاید سومی لباس امیلی اسلاید چهارمی لباس پانسی اسلاید پنجمی لباس تئودور اسلاید ششمی لباس متیو اسلاید هفتمی لباس لورنزو اسلاید هشتمی ریگولوس اسلاید نهمی لباس دریکو اسلاید دهمی لباس بیلیز
امیلی : ا.ت تو چیکار میکنی؟ ت.ا : منم مثل تو به چیزی پیدا میکنم می پوشم * لبخند میزنم * گوشیم زنگ خورد از کنار بچه ها بلند شدم که برم جواب بدم مامانم بود سریع جواب دادم ا.ت : الو سلام مامان چیزی شده؟ مامانم : سلام نه چیزی نشده ا.ت : خوبه خب چیکار داشتی مامانم : خواستم بدونم تئودور رو دیدی ا.ت: آره مامان دیدمش مامان کار دیگه ای نداری چون داشتم با بچه ها حرف میزدم مامانم : نه کاری نداشتم مراقب خودت باش خدا حافظ ا.ت تو هم مراقب خودت باش خدا حافظ بع به سمت بچه ها رفتم و ازشون خدا حافظی کردم و رفتم توی خوابگاهم تا وسایلم رو بچینم توی کمد لباسم لباس فرم اسلیترین رو دیدم (توی پارت قبل عکسش رو گذاشتم) خیلی خوشگل بود خیلی دوست داشتم سریعتر فردا شه تا بتونم اون رو بپوشم (پرش زمانی به ساعت شیش)داشتم نقاشی می کشیدم که دیدم ساعت شیش شده سریع از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد لباسم رفتم تا یک لباس انتخاب کنم سریع یکی از لباس هام رو انتخاب کردم و به سمت میز آرایشم رفتم یک آرایش کوچیک کردم و توی گروه رو نگاه کردم و آدرس خونه ی تئودور رو پیدا کردم از خوابگاه بیرون رفتم و به سمت خونه ی تئودور حرکت کردم (پرش زمانی به ساعت هفت که به خونه ی تئودور رسیدم ) * زنگ در رو زدم *تئودور: وایستا اومدم در رو باز کرد بیا تو ا.ت : مرسی چه خونه ی با حالی داشتی نگفته بودی تئودور: خونه ی باحالیه * چرخیدم و به تئودور نگاه کردم * مرسی که واسه اومدن من مهمونی گرفتی * خیلی خوش حال * تئودور : خواهش می کنم میشه با هم حرف بزنیم ؟ا.ت : در مورد چی؟ در مورد... (خواست بگه در مورد این پنج سال که دوباره صدای زنگ در اومد ) *به سمت در حرکت کرد و در رو باز کرد پشت در متیو و امیلی بودن به سمتشون رفتم و بهشون سلام کردم متیو رو که دیدم یه جور خاصی شدم ولی حس میکردم که متیو از من خوشش نمیاد چون سعی میکرد باهام حرف نزنه و یکم ناراحت بودم چون از متیو خوشم میومد* ( تا ساعت هفت و ربع همه ی بچه ها اومدن همش فکرم درگیر این بود که تئودور چی می خواست بهم بگه و یک گوشه نشسته بودم و تو خودم بودم بعد پانسی از تئودور خواست که آهنگ بزاره و تئودور هم قبول کرد آهنگ گذاشت پانسی داشت با امیلی میرقصید که دیدن من یه گوشه نشستم و توی خودمم هردوشون اومدن سمت من و گفتن پانسی : هی دختر چرا تو خودتی ؟ا.ت : هیچی چیز خاصی نیست حالم خوبه برین امیلی : پاشو دختر از فاز افسردگی در بیا ا.ت : حسش نی برین میام.....
امیدوارم خوشتون اومده باشه
- ۶.۴k
- ۳۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط