__عروسک خانوم من__
p58
الان دو ماه تموم شده بود که هیچ یه ساله هم میگذره و تهیونگم خبری ازش نبود هر از گاهی میومد درسته به عشقش رسیده بود اما دلش به پسر عموش میسوخت و دلتنگ خاهری بود که بعد از مدتا امده بود که حالا با رفتنش تموم شده بود همه خندهای بازیگوشیش چرا ا.ت برا همه عین مادر بود؟حتا امیلیا هم حس تنهایی میکرد که ا.ت نیست ارومش کتع با تهیونگ سر میکرد فقط به اون دل بسته بود و بس اما کوک به کی دل ببنده ؟......جوری دختر رو به فاک میداد که انگار کسی رو نگاییده بود
کوک: از جلو زیبایی از پشتم زیبایی چطوری تو این عمارت میچرخی چه دلی داری دختر
*ددی خجالت میکشممممم
همه این حرفا رو به اون میزد که ا.ت بشنوه انگار میگن به در بگی دیوار میشنوه اما خودشم میدونست تموم شده
ا.ت ویو
ده ماه از ازدواجمون میگذشت اما من احساس خلا داشتم چرا اخه؟اون دو ماه چه به سر دختری امد که اینهمه تو انگلیس تنها بود؟
یونگی کنارش خواب بود با دیدنش لبخندی زد عشقی احساس نمیکرد فقط یونگی رو تکیه گاه میدید خودشو تو بغل یونگی برد و تصور کرد که تو بغل کوکه
چیزی نگذشت که گریش دوباره شروع شد ...تو این یه ماه هر وقت تنها میشد ناخودآگاه همه خاطراتش گلوشون میگرفتن اگه یونگی بیدار نمیشد ا.ت حالش مثل هر بار بد میشد
÷لطفا این کارو با خودت نکن داری نابود میشی ا.ت
ا.ت: یونگی چرا منو دوست داری
÷چون ذاتت قشنگه چون آرومم میکنی
ا.ت: همین؟دلیل دیگه ای هست؟
÷خب نمیدونم چرا دوستت دارم فقط عاشقتم دلیل ندارم
ا.ت: یونگی من طلاق میخوام
با این حرف یونگی اشک ریخت میدونست بالاخره اینو میشنوه اما زود بود
÷میشه یکم دیگه بمونی؟(ناراحت)
ا.ت با تموم وجود بغلش کرد نمیدونست چرا این پسر حس خوبی بهش میداد همیشه دستیارش بود و همیشه وقتی میدید که ا.ت گرفتس اینقدر میخندوندش که گریش میگرفت اما کاری که اون کرده بود و ا.ت عاشق نشده بود...کوک با نصف نصفش انجام داد و دل ا،تو برده بود
÷وقتی ترکم میکنی عذاب وجدان نداشته باش دنیا گرده منم دوباره عاشق میشم و بهش میرسم
ا.ت: من طلاق میگیرم اما همچنان باید برام کار کنی تا ابد
÷باشه بابا(خنده)
ا.ت هم با خنده ازش جدا شد
تهیونگ ویو
دستم رو شماره ا.ت میلرزید و املیا که بازوی بزرگمو چسبیده بود هم خیره بود به انگشتم که کی میخوره رو اون اسم....یه نیرویی دستمو هل میداد سمت شماره یه نیرو اجازه نشست انگشتم رو به شماره نمیداد
امیلیا اگه میدونستم اینجوری میخواد ترکم کنه بیشتر بغلش میکردم
تهیونگ: کاش اون شب که گریه میکرد از کنارش جم نمیخوردم
امیلیا: تهیونگ بهش زنگ بزن
تهیونگ: ب...باشه
خواست دستشو رو کلید فشار بده که یهو گوشیش شروع کرد زنگ خوردن با دیدن.....
20💜😈😈
الان دو ماه تموم شده بود که هیچ یه ساله هم میگذره و تهیونگم خبری ازش نبود هر از گاهی میومد درسته به عشقش رسیده بود اما دلش به پسر عموش میسوخت و دلتنگ خاهری بود که بعد از مدتا امده بود که حالا با رفتنش تموم شده بود همه خندهای بازیگوشیش چرا ا.ت برا همه عین مادر بود؟حتا امیلیا هم حس تنهایی میکرد که ا.ت نیست ارومش کتع با تهیونگ سر میکرد فقط به اون دل بسته بود و بس اما کوک به کی دل ببنده ؟......جوری دختر رو به فاک میداد که انگار کسی رو نگاییده بود
کوک: از جلو زیبایی از پشتم زیبایی چطوری تو این عمارت میچرخی چه دلی داری دختر
*ددی خجالت میکشممممم
همه این حرفا رو به اون میزد که ا.ت بشنوه انگار میگن به در بگی دیوار میشنوه اما خودشم میدونست تموم شده
ا.ت ویو
ده ماه از ازدواجمون میگذشت اما من احساس خلا داشتم چرا اخه؟اون دو ماه چه به سر دختری امد که اینهمه تو انگلیس تنها بود؟
یونگی کنارش خواب بود با دیدنش لبخندی زد عشقی احساس نمیکرد فقط یونگی رو تکیه گاه میدید خودشو تو بغل یونگی برد و تصور کرد که تو بغل کوکه
چیزی نگذشت که گریش دوباره شروع شد ...تو این یه ماه هر وقت تنها میشد ناخودآگاه همه خاطراتش گلوشون میگرفتن اگه یونگی بیدار نمیشد ا.ت حالش مثل هر بار بد میشد
÷لطفا این کارو با خودت نکن داری نابود میشی ا.ت
ا.ت: یونگی چرا منو دوست داری
÷چون ذاتت قشنگه چون آرومم میکنی
ا.ت: همین؟دلیل دیگه ای هست؟
÷خب نمیدونم چرا دوستت دارم فقط عاشقتم دلیل ندارم
ا.ت: یونگی من طلاق میخوام
با این حرف یونگی اشک ریخت میدونست بالاخره اینو میشنوه اما زود بود
÷میشه یکم دیگه بمونی؟(ناراحت)
ا.ت با تموم وجود بغلش کرد نمیدونست چرا این پسر حس خوبی بهش میداد همیشه دستیارش بود و همیشه وقتی میدید که ا.ت گرفتس اینقدر میخندوندش که گریش میگرفت اما کاری که اون کرده بود و ا.ت عاشق نشده بود...کوک با نصف نصفش انجام داد و دل ا،تو برده بود
÷وقتی ترکم میکنی عذاب وجدان نداشته باش دنیا گرده منم دوباره عاشق میشم و بهش میرسم
ا.ت: من طلاق میگیرم اما همچنان باید برام کار کنی تا ابد
÷باشه بابا(خنده)
ا.ت هم با خنده ازش جدا شد
تهیونگ ویو
دستم رو شماره ا.ت میلرزید و املیا که بازوی بزرگمو چسبیده بود هم خیره بود به انگشتم که کی میخوره رو اون اسم....یه نیرویی دستمو هل میداد سمت شماره یه نیرو اجازه نشست انگشتم رو به شماره نمیداد
امیلیا اگه میدونستم اینجوری میخواد ترکم کنه بیشتر بغلش میکردم
تهیونگ: کاش اون شب که گریه میکرد از کنارش جم نمیخوردم
امیلیا: تهیونگ بهش زنگ بزن
تهیونگ: ب...باشه
خواست دستشو رو کلید فشار بده که یهو گوشیش شروع کرد زنگ خوردن با دیدن.....
20💜😈😈
- ۱۱.۷k
- ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط