تو الان جدیی
ᴘᴀʀᴛ•⁷
"تو الان جدیی؟"
سری تکون داد و نگاهشو به آسمون دوخت.
"میدونی هیون،هر آدمی یه جور خودشو اروم میکنه، یکی با پر خوری یکی با کنار عزیزاش بودن یکی با خود زنی.."
هنوز حرفش تموم نشده بود که مرد با شتاب از روی صندلی بلند شد.
"زندگی من برات یه شوخیه؟ میدونی چقد مردم و زنده شدم تا برسم پاریس؟ میدونستم قراره اون روی تندتو ببینم ولی.. ولی انتظار اینو نداشتم.. شب و روز برای کنارت بودن اشک ریختم این شد جوابم؟"
مرد مو بلوند هم اروم ایستاد ولی بخاطر اختلاق قدی زیادشون مجبور شد سرش رو بالا بگیره تا بتونه چشم های اشکی مردش رو ببینه.
" ببین هیون، بهت حق میدم که عصبی شی، ولی این من بودم که داشتم خودمو از باتلاق افسردگی نجات میداد.. بدون کمک هیچکس، حتی تو!"
با تموم شدن جملش آروم صداش تحلیل رفت.جلوتر رفت، دست مرد رو گرفت.
" اولین روزی که دیدمتو یادته؟ جوجه اردک زشت صدام میکردی"
نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت و اروم مرد رو در آغوش گرفت.
" یادته جوری زدمت که هنوزم رد زخم رو داری"
مرد خندید و پسرک ریزه میزه ای که توی آغوشش بود رو فشرد.
"یادمه... حتی یادمه وقتی امریکا بودیو تصادف کردی خودم بردمت بیمارستان.. اون موقع چان هیونگ تازه فهمید من یه حسایی به تو دارم..."
هر دو اروم خندیدن و از اغوش هم بیرون امدن. پسرک مو بلوند نگاهی به برج ایفل که فضای رومانتیکی رو با چراغ های نارنجی رنگ هتل ایجاد کرده بود، انداخت.
" میخوای بمونی؟"
"نه، آمدم برت گردونم"
پسرک با تعجب به سمتش برگشت.
"چـ.. چی؟!"
"گابریل بعد رفتنت بخاطر یه تصادف کشته شد. نمیخواستم بهت بگم، چون مطمئن بودمفکر میکردی کار منه، در صورتی که بعد رفتنت من حتی از خونه بیرون نیومدم..."
بعد تموم شدن حرفش روی صندلی نشست.
"الانم از تو حالت شوک در بیا چان هیونگ داره میاد نزدیک"
با درک موقعیت سریع چهره اش رو کنترل کرد و با دیدن چان لبخند ریزی زد.
"چیشد، با هم میگین میخندین به ما که میرسه اخم و عصبانیت اره؟ اینجوریاس؟"
"نه هیونگ... بابت اون موقع عذر میخوام."
چان خنده ای کرد و با در اوردن پاکت سیگار به سمت صندلی قهوه ای رنگ رفت. فلیکس با تعجب به سیگار توی دست چان خیره شده بود ولی انگار هیون همچین براش چیز عجیبی نبود.
"سیگار؟"
ــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا
"تو الان جدیی؟"
سری تکون داد و نگاهشو به آسمون دوخت.
"میدونی هیون،هر آدمی یه جور خودشو اروم میکنه، یکی با پر خوری یکی با کنار عزیزاش بودن یکی با خود زنی.."
هنوز حرفش تموم نشده بود که مرد با شتاب از روی صندلی بلند شد.
"زندگی من برات یه شوخیه؟ میدونی چقد مردم و زنده شدم تا برسم پاریس؟ میدونستم قراره اون روی تندتو ببینم ولی.. ولی انتظار اینو نداشتم.. شب و روز برای کنارت بودن اشک ریختم این شد جوابم؟"
مرد مو بلوند هم اروم ایستاد ولی بخاطر اختلاق قدی زیادشون مجبور شد سرش رو بالا بگیره تا بتونه چشم های اشکی مردش رو ببینه.
" ببین هیون، بهت حق میدم که عصبی شی، ولی این من بودم که داشتم خودمو از باتلاق افسردگی نجات میداد.. بدون کمک هیچکس، حتی تو!"
با تموم شدن جملش آروم صداش تحلیل رفت.جلوتر رفت، دست مرد رو گرفت.
" اولین روزی که دیدمتو یادته؟ جوجه اردک زشت صدام میکردی"
نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت و اروم مرد رو در آغوش گرفت.
" یادته جوری زدمت که هنوزم رد زخم رو داری"
مرد خندید و پسرک ریزه میزه ای که توی آغوشش بود رو فشرد.
"یادمه... حتی یادمه وقتی امریکا بودیو تصادف کردی خودم بردمت بیمارستان.. اون موقع چان هیونگ تازه فهمید من یه حسایی به تو دارم..."
هر دو اروم خندیدن و از اغوش هم بیرون امدن. پسرک مو بلوند نگاهی به برج ایفل که فضای رومانتیکی رو با چراغ های نارنجی رنگ هتل ایجاد کرده بود، انداخت.
" میخوای بمونی؟"
"نه، آمدم برت گردونم"
پسرک با تعجب به سمتش برگشت.
"چـ.. چی؟!"
"گابریل بعد رفتنت بخاطر یه تصادف کشته شد. نمیخواستم بهت بگم، چون مطمئن بودمفکر میکردی کار منه، در صورتی که بعد رفتنت من حتی از خونه بیرون نیومدم..."
بعد تموم شدن حرفش روی صندلی نشست.
"الانم از تو حالت شوک در بیا چان هیونگ داره میاد نزدیک"
با درک موقعیت سریع چهره اش رو کنترل کرد و با دیدن چان لبخند ریزی زد.
"چیشد، با هم میگین میخندین به ما که میرسه اخم و عصبانیت اره؟ اینجوریاس؟"
"نه هیونگ... بابت اون موقع عذر میخوام."
چان خنده ای کرد و با در اوردن پاکت سیگار به سمت صندلی قهوه ای رنگ رفت. فلیکس با تعجب به سیگار توی دست چان خیره شده بود ولی انگار هیون همچین براش چیز عجیبی نبود.
"سیگار؟"
ــــــــــــــــــ
ادامش تو کامنتا
- ۲.۹k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط