حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 38
نیکا:*رفتیم سر میز نشستیم و وقتی که غذامونو خوردیم و خب خدارو شکر به همه رسید ولی اگه مهشاد جلوی خودشو نمیگرفت ماعم غذا نداشتیم چه برسه به پسرا*
ــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از غذا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهشاد: واییییی میدونید الان چی میچسبه
رضا: چسب
همه: 😂
نخیر😂 یه چرت 1 ساعته.... مگه نه؟
دیا: واییی اره راس میگه.
نیکا: اوو گفته باشما من خودم میخوام روی تختم بخوابم
مهشاد: هیچچچ مشکلی نداره روی کاناپه ها میخوابیم
دیانا: اوک ولی یه ذره باید بزازیم غذامون هضم بشه بعد یه چرت بزنیم.....
نیکا: من که زیاد چیزی نخوردم ولی اگه ام خورده بودم خیلی خوابم میومد... من رفتم لالا
مهشاد: برو
پانیذ:*همه رفتن فقط من موندم و داداش نیکا..*
پانیذ: عهههه کجا
دیانا و مهشاد: خیلی خابمون میاد رفتیم یه چرتی بزنیم
پانیذ: خب پس من یعنی اینارو دست تنها جمع کنم؟؟
رضا: ولشون کن، بیا باهم جمع میکنیم
پانیذ: باش
پانیذ:*داشتم جعبه های غذاهارو میزاشتم روی همدیگه که رضا بم گفت*
رضا: پانیذ
پانیذ: بله
رضا: میگم میشه بریم بیرون.... الان
پانیذ:*منگ نگاش کردم*
پانیذ: واسه چی؟؟(کمی در شوک😂)
رضا: میخوام..........

15لایک
دیدگاه ها (۱۶)

حقیقت پنهان🌱part 39رضا: میخوام یه چیزی واسه ی نیکا بگیرم که ...

حقیقت پنهان🌱part 40رضا: نه نمیخواد هیچ کس نباید بفهمه منو تو...

حقیقت پنهان🌱part 38پانیذ:*رفتم تو اتاق نیکا که دیدم پای آیین...

حقیقت پنهان🌱part 37دیانا:*خطاب به حرف یکی از پسرا که بم گفت ...

پارت ۱۱ فیک مرز خون و عشق

پارت ۹۱ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط