دوستش میداشتم نه آنگونه که آدمی به آدمی دل میبندد ب

دوستش می‌داشتم ؛ نه آنگونه که آدمی به آدمی دل می‌بندد ، بلکه چنان‌که یک روحِ گم‌گشته ، در تاریکیِ مطلق ، به آستانه‌ی چیزی مقدس پناه می‌برد ، اما او رفت ، بی‌آن‌که حتی نگاهی واپسین ارزانی‌ام دارد. و اینک من مانده‌ام با ایمانی ویران، با خدایی خاموش که هیچ‌گاه پاسخی نداد، و قلبی که هنوز، به شکل احمقانه‌ای، برای نبودنش می‌تپد نه برای بودنش...
دیدگاه ها (۰)

آن‌گاه که روحت در تاریکی فرو رفته بود، بی‌هیچ واهمه‌ای رهایم...

بیدار میشم ، به تو فکر میکنم.با دوست هام بیرون میرم ، به تو ...

کاش در آن لحظه که بهت ایمان آورده بودم ، خنجرِ نا امیدی را د...

قبل از رفتن‌شان ، سعی می‌کنند سناریویی عالی بسازند تا تو را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط