پارتهفتم

#پارت_هفتم


بالاخره تونستم راضیش کنم ولی الهه...هنوز ازدستم ناراحت بود.حقم داشت...می ترسید مثل بابا دیگه بر نگردم...راستش خودمم می ترسیدم..
بعد ازینکه از ازمون ها سر بلند بیرون اومدم قرار شد که به محض اماده شدن همه چیز بهم خبر بدن...نزدیک شدن به روز پرواز استرسم رو بیشتر می کرد...هر چند انتخاب خودم بود...
چند بار در زدم و بازم صدایی از اتاق نیومد...درو باز کردمو سرمو بردم داخل:
_خانوم دکتر...اجازه هسسس؟
حتی سرشو از کتابش بلند نکرددلگیر شدم اما پا پس نکشیدم.وارد اتاق شدم و کنارش نشستم.یکم برگه هاشو زیر و رو کردم :
_خسته نمی شی انقد درس می خونی؟
_بهم نریزشون..
تا حالا انقدر سرد نشده بود...حداقل با من
_الهه می شه بس کنی؟تا روزی که من برم می خوای این طوری رفتار کنی؟می خوای دلگیر از پیشت برم؟
کتابش خیس شد.خدای من...گریه می کرد؟
_گریه می کنی؟
دو قطره،سه قطره،حالا شونه هاش می لزید.
_خواهر کوچولوی من
سرشو بغل گرفتم و موهاشو نوازش کردم
_آیدا...نرو...توهم بر نمیگردی..
ب*و*س*ه ای رو موهاش زدم
_بر می گردم...قول می دم...

Telegram.me/nevisandefkh
دیدگاه ها (۳)

#پارت_هشتموقت رفتن رسید...حالا ظاهرا خونوادم مخالف نبودن.به ...

#پارت_نهمفضا پیما با صدای وحشتناکی شروع به حرکت کرد.فشارو تن...

#پارت_ششم_الهه زنگ بزن آژانس برو خونه،من می مونم.یک ساعت دیگ...

#پارت_پنجمسوار ۲۰۶ سفید رنگم وارد کوچه شدم.کوچه ی جمع و جور ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط