سهیل کریمی در یادداشتی کوتاه در صفحه اجتماعی خود وصفی درب

سهیل کریمی در یادداشتی کوتاه در صفحه اجتماعی خود وصفی درباره روزهای رزم و صلابت او به زبان نزدیک به محاوره نوشته است که در ادامه می‌خوانید:

غیور راست می‌گفت. تو تموم مدتی که رو یال کوه و در پناه خاک‌ریز و کانال کم‌عمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور می‌رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک‌ترین ترسی از تیر خصم، راه می‌رفت و مواضع دشمن رو برانداز می کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.

بهش می‌گفتند چَمچَه مار. خیلی زمخت بود و عبوس. لااقل تو اولین دیدارمون این جور می‌نمود. بالای کوه های خِیواص. در مجاورت روستای تازه آزادشدهٔ شلوزان. در شرقی‌ترین نقطهٔ منطقهٔ پاراچنار پاکستان و کمی قبل از مرز افغانستان. برعکس همهٔ پشتون‌های شیعهٔ پاراچنار، دستار طالبی سرش بود و نه کلاه چترالی. صورتش هم صاف بود از تیغ اصلاح. یه شاخه گل داودی زرد رنگ هم گذاشته بود روی گوش سمت راستش. نمی دونم چرا. و همین من رو گول زد.

وقتی دوربین رو سمتش آوردم با غیظ و به پشتون گفت نگیر. از من تصویر نگیر! اصلاً باهاش بحث نکردم. اصرار به تصویر گرفتن هم نداشتم.

تازه ناهار خورده بودیم. پایین کوه و تو مسجد حضرت زهرا شلوزان. البته من نخوردم. مزاجم با آب پاراچنار سازگار نبود. کم می‌خوردم و هر چیزی رو هم نمی‌خوردم. حالا اینجا سفرهٔ نون و پنیر و چای پهن کرده بودند. دقیقاً تو خط مقدم جبهه و کمی عقب‌تر از یال کوه مشرف به مواضع طالبان. چمچه مار همین‌طور که داشت لقمهٔ درشتی واسه خودش می‌گرفت رو به بقیه به من اشاره کرد و گفت؛ خارجیه؟ هلال آقا گفت؛ ایرانیه! گل از گل چمچه مار شکفت. لقمه تو دهنش تمام قد در مقابلم ایستاد. به زور سر سفره نشوند و برام یه لقمهٔ نون و پنیر گرفت. به پشتون گفت چرا پس نمی‌گی ایرانی هستی؟! لب خندی شیرین تحویلش دادم. گفت دوربینت رو روشن کن و دنبالم بیا.

از یه خاک‌ریز کم‌عرض و کم‌عمق به سنگری بردمون که از دریچه‌اش موضع طالبان تو تیررسمون بود. گفت اون جا رو بگیر. بعد نشست پشت تیربار و یه باکس تیر رو تو سرشون خالی کرد. ول وله ای اون ور راه افتاد. گفت دوربینت رو بذار کنار و بیا اینجا. دوربین رو دادم به اسد علی و گفتم لنزش رو بگیر طرف ما. هنوز نمی‌دونستم چه‌کار داره. رو به هلال آقا گفت: می‌خوام این جوون ایرانی دِین ش رو به دین ش ادا کنه! بعد تیربار رو سپرد به من.

سنگر اصلی طالبان پاکستانی رو دقیق نشون‌ام داد. بعد گفت امون شون رو بِبُر. بسم اللهی گفتم و تموم قطار توی باکس رو ریختم سرشون. یکی که با دوربین اون ور رو زیر نظر داشت داد می‌زد خورد خورد! حالا دیگه نفهمیدم اغراق می‌کرد یا خواست مهمون نوازی رو در حق من تموم کرده باشه! تو مسیر برگشت از این سنگر هم، طالبان لطف ما رو بی پاسخ نذاشتند و اگر اقدام سریع و به جای چمچه مار نبود و هُل دادن من روی زمین، لحظه آب کش می شدم. شاخه گل داودی از لای لاله ی گوشش به زمین افتاده بود. اون رو برداشتم و وقتی به سمت من می چرخید به طرفش بردم. خنده شیرینی رو لبش نشست و به فارسی گفت: دوستی! بعد دست رو شونه من گذاشت و فشرد.

 لاغر بود و قد بلند. ابهتی خاص داشت. یه جورایی من رو یاد حاج احمد متوسلیان مینداخت. با همون صلابت فرماندهی. از هم راه دیگه مون غیور پرسیدم چرا بهش می‌گید چمچه مار؟ غیور همون جور که شیفته، قد و بالای چمچه مار رو تماشا می‌کرد گفت: مثل مار کبرا می‌مونه. با همین هیبت میره تو مواضع طالبان و چند روزی باهاشون سر می‌کنه، تو جلسات شون شرکت می‌کنه. نظر میده و نظر می‌گیره. بدون اینکه کوچک‌ترین شکی از شیعه و پاراچناری بودنش ایجاد کنه. بعد خیلی خون سرد میاد این ور و عملیات بچه‌ها رو فرماندهی می‌کنه. به همین راحتی. نه پنهون شدنی، نه استتاری، نه حتا خم شدنی. مثل یه مار کبرا. مثل چمچه مار.

غیور راست می‌گفت. تو تموم مدتی که رو یال کوه و در پناه خاک‌ریز و کانال کم‌عمق، دو لّا دو لّا این ور اون ور می‌رفتیم، چمچه مار شَق و رَق و ایستاده، بدون کوچک‌ترین ترسی از تیر خصم، راه می‌رفت و مواضع دشمن رو برانداز می‌کرد. چشم تو چشم دشمن. عین مار کبرا. عین چمچه مار.

و امروز صبح غیورحسین برام پیغام فرستاد: چمچه مار رو یادت می‌اد؟ سر ارتفاعات خِیواص؟ دیروز تو سوریه شهید شد. مثل شیر...
دیدگاه ها (۱)

آقاجانم...!تابستان را تمام کردیم بدون شما...پائیز را شروع کر...

آقاجانم کجایی...؟دیگر بی شما واقعا ممکن نیست...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۴

black flower(p,269)

ونزوئلا دقیقاااا داره همون اشتباهی رو می کنه که بشار اسد تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط