جسدهایبیحصاراندیشه

#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_پنجم

سیستم رو خاموش کرد.باقی مونده ی قهوه تلخی که ته فنجون، سرد شده بود و سر کشید؛ ‏زهر مار بود، مثل دروغی که به امیر گفته بود: "همسرم بهترین مردِ رو زمینه " !!! ... از خودش ‏راضی نبود، مخصوصا از اسم آمونیاکی که انتخاب کرده بود، هر چند در حال حاضر ، این شیوا، ‏‏ پر بود از خواص آمونیاکی!‏
روبدوشامبر رو دور اندام نیمه برهنه ش پیچید و رو روبروی آیینه ایستاد. از تصویر ساعت ‏فهمید که فقط نیم ساعت فرصت داره تا خودش رو به بهار برسونه؛ دستی به موهای لختش ‏کشید و بدونه وسواسِ خاصی گیره زد، آبروهاش و مرتب کرد و به چشمای عسلی رنگش زل ‏زد، مات بودند، خالی از هر درخششی؛ مژه ی بلندی که روی گونه اش افتاده بود رو، توی ‏آیینه فوت کرد! قهقهه ای زد اما بغضش ترکید و روی تخت نشست. هنوزم نمی دونست چرا ‏امیر؟ چرا شماره تلفن؟؟؟ چی کار دارم می کنم؟! بهاااار ! وای به اون چی بگم؟!‏
حالا دیگه چشمای قرمزش برق میزدن، دستا و پاهاش با احساسی از یه ترسِ ناشناخته، یخ ‏کرده بودن؛ از جاش بلند شد، هنوز به قدری زیبا و جذاب بود که بدون آرایش توجه هر مرد و ‏حسادت هر زنی رو برانگیخته کنه، لباس پوشید و از خونه زد بیرون. از صدای بوق های ممتد ‏ماشین بهار که توی کوچه منتظرش بود، عصبی شده بود:‏
‏" آخه بی شعور! ده دفعه گفتم من و با بوق زدن خبر نکن... زورت میاد پیاده شی تا زنگ ‏بزنی،یه تک بزن میام پایین."‏
بهار سرخوش بود امروز:‏
‏" به به، سلام خانم، صبح شما بخیر،چه مودب ! چه خوش اخلاق! چه آرایشی! چه سری! چه ‏دمی! عجب پایی! "‏
‏" خفه شو! خودت می دونی چقدر این کارت عصبی م می کنه! زشته جلو در و همسایه ! "‏
‏" همین؟!! تمام این اعصاب خراب واسه همین یه بوق کوچولو بود؟! " بهار دستش و روی بوق ‏گذاشت و نگه داشت، در و باز کردم:‏
‏" اصلا من پیاده می شم....نفهمممم!..."‏
‏" ای بابا حالا یه روز قراره سلیقه ت و بدی دست مناااااااا... اخلاق گندت و که آوردی، قهرم ‏می کنی، در رو ببند بریم. " ‏
دقایق اول در سکوت گذشت. نه بهار جرات پرسیدن داشت، نه شیوا دلش می خواست از ‏اونچه که بین اون و امیر گذشته بود حرفی بزنه! بالاخره بهار سکوت و شکست:‏
‏" خب حالا چی شده که دوست جونه من تصمیم گرفته تریپ عوض کنه؟! رنگ روشن و شلوار ‏جین؟! خبریه؟ طرف تیپ اسپرت می پسنده؟! " ... خنده ی ریزی کرد و خودش و کمی عقب ‏کشید تا از ضرب دست شیوا در امان بمونه! شیوا دست و پس کشید و با ناراحتی جواب داد:‏
‏" خیلی مسخره ای،هنوزم می گم این کار درست نیست! "‏
‏" چیه ترسیدی؟ احساس گناه می کنی؟! عذاب وجدان داری؟! اینم یکی مثل اون چند تایی ‏که بردی لب چشمه! " ... به شیوا بر خورد اما به روی خودش نیاورد:‏
‏" این فرق می کنه، نمیاد، پا نمیده، زنش و دوست داره."‏
بهار با خنده ای که از عمق وجودش بلند شد، ذوق زده پرسید:‏
‏" جونه من راست می گی؟! خودش گفت؟! " ... معلومه که نه، جواب داد:‏
‏" هنوز که به زبون نیاورده، ولی مشخصه،حالا تا ببینم چی میشه؟! "‏
هنوز اضطرابی که از جمله ی آخر امیر، تو خونش دویده بود رو حس می کرد" مراقب آمونیاک ‏من باش" ...‏
تمام خرید رو گذاشت به عهده ی بهار، درسته که اون زیبایی خاصی نداشت اما اندام تراشیده ‏ش و سلیقه ی بی نظیرش تو انتخاب لباس و ترکیب رنگاشون، نظر هر بیننده ای رو جلب می ‏کرد... پول شلوار جین و حساب کرد و رفتن طرف غرفه ی روسری ها، بهار که چند تا شال و ‏روسری رو به متصدی نشون میداد، پرسید:‏
‏" نگفتی! چی شد که تصمیم گرفتی از این فضای سیا، سفید و خاکستری در آی؟ سهیل ‏خواسته؟! "‏
‏" سهیل!" زهرخندی زد؛
بهار در حالیکه شالا رو کنار صورت شیوا می گرفت تا یک مناسبش رو انتخاب کنه، مکثی کرد و ‏پرسید: " پس چی؟ " ... کنجکاویش شیوا رو کلافه کرده بود:‏
‏" حالا ببین! یه بارم که تصمیم گرفت به حرفات گوش بدم و یه شوک به سهیل بدم، چشات و ‏روی من ریز میکنی!" ... باید نرم تر از این برخورد می کرد بهار:‏
‏" نــــه باباا.... بارک الله... خوشم اومد،.درستشم همینه، مردا همینن، عقلشون به چشم ‏شونه،دوست دارن زنشونم مثل غذاهای مادرشون خوش آب و رنگ باشه و چرب و چیلی، ‏میگی نه؟ حالا ببین! " ...شال و انتخاب کردو داد دست شیوا، یه دفعه با نگرانی پرسید:‏
‏" ساعت چنده؟!!! وای خاک بر سرت شیوا... بدو دیر شد. " ... این یعنی خرید تموم شده بود ‏و باید با سرعت غیر مجاز و لایی کشیدن بر می گشتن خونه!
ادامه دارد.

#امیر_معصومی_آمونیاک
دیدگاه ها (۱۱)

❤تقدیم به همه ی عاشق ها ❤#کار خودم

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_ششم بهار اینقدر عجله داشت که بعد...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_چهارمهاج و واج صفحه رو بستم، یه ...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_سوم هوا امروز شدیدان دو نفرس ها!...

black flower(p,211)

black flower(p,232)

black flower(p,206)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط