ملکه ی سرخ پارت 3
(موقعیت:زندگی قبلی_سن:۱۷) نویسنده: شنل روی شانه اش را سفت چسبید و وارد اتاق شد. خواهرش را دیده که روی مبل نشسته است و سرگرم بازی با جواهرات هست. نگاهی انداخت و گفت:"ملکه ی من!"لیزانا سرش را بالا گرفت و منتظر ادامه ی حرفش شد."می تونی برای لئونارد،کمک به میدون جنگ-" سرش را چرخاند و گفت:"نمی تونم." لوئیزا با وحشت بهش خیره شد و فریاد زد:"تو ملکه ای! میتونی حداقل مقداری آب و غذا-" "خانواده ی مارکیز اونقدر فقیر نیستن که نیازی به کمک خاندان سلطنتی داشته باشند!" لوئیزا درونش را ترس و نا امیدی پر می کرد. با وحشت فریاد زد:" غذا و آب تموم شده،دشمن نقشه رو فهمیده! بودجه کافی نداریم. ۴۵ درصد بودجه برای عروسی تو خرج شده بود و اون ۵۵ درصد باقی مونده خرج جنگ و سلاح شده! تو نمیتونی اینقدر متفاوت بشینی و وانمود کنی هیچ اتفاقی نیفتاده عوضی!" لیزانا با خشم برگشت و کوزه ی گوشه ی اتاق رو سمت لوئیزا پرت کرد:"همین که بخاطر اون کلمه از جونت گذشتم دارم بهت لطف میکنم.همین الان اینجا رو ترک کن، همین الان!" لوئیزا موهایش را از زیر شنل نمایان کرد:" فروختم! موهای بلندم را فروختم تا برادرمون رو نجات بدم! چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی؟" چشم های خاکستری سردش به لوئیزا خیره موند."لوئیزا من الان ملکه ام! همه برای من تعظیم می کنند، چگونه میتونم وظایفم را با احساسات خودخواهانه ام قاطی کنم؟" تنها یک تفکر در ذهن لوئیزا مانده بود:به کمک به برادرش میگه خودخواهانه؟یعنی..."ملکه ی من، می خواهم رسومات رو کنار بذارم" نزدیک تر شد و چانه ی لیزانا را بالاتر نگه داشت. " تو لیاقت اینجا رو نداری! حقیقتا لیاقت کلمه ی ملکه رو نداری! تو یک عوضی هستی، با طلاهات بازی کن، منم مطمئن میشم بعد از حمله ی دشمن اولین سری که از بدن قطع میشه، تو باشی!"(پایان موقعیت.)
لوئیزا: از این روند مسخره متنفرم! هر هفته، یک نامه از ولیعهد برای خواهرم میاد و در این روز همه جا تزئین شده و آماده پذیرایی هست! ولی بدترین قسمت مربوط به مسخره بازی های لیز هست. درسته که نامزد ولیعهد هست ولی ادای ملکه ها رو درمیاره و مجبورمون میکنه همه جواهرات خانواده السون رو براش بیاریم. تو گذشته عاشق این روز بودم، چون خوشبختی خواهرم را داشتم می دیدم ولی الان قلبم و مغزم هردو فریاد می زنند:بدبختی هات از اینجا شروع شد! روی تخت دراز کشیدم،می خواستم امروز رو نادیده بگیرم ولی کنکجاویم من را به سمت پنجره برد. لبه ی پنجره رو گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. همان تشریفات گذشته ولی ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد، نمی تونست خودش باشه!سعی کردم پنجره رو باز کنم، ولی الان به سمت زمستان می رفتیم در نتیجه تمام پنجره ها قفل بودند. در اتاق رو باز کردم و پله ها رو دویدم پایین، گذشته داشت دوباره مرور می شد. به پنجره های طبقه اول رسیدم ولی دیدم همچنان شک داشت. به سمت در ورودی دویدم و با عجله بازش کردم. به فردی که نامه در دستانش بود خیره شدم: موهای سفید و چشمانی سبز،صورتی که انگار الهه آن را برکت داده است، کت و شلواری مشکی و با نماد رز و مار، او کسی نبود جز مارتین المیر، دستیار شخصی ولیعهد، کسی که در گذشته بخاطر دلسوزی احمقانه اش مرد.
لوئیزا: از این روند مسخره متنفرم! هر هفته، یک نامه از ولیعهد برای خواهرم میاد و در این روز همه جا تزئین شده و آماده پذیرایی هست! ولی بدترین قسمت مربوط به مسخره بازی های لیز هست. درسته که نامزد ولیعهد هست ولی ادای ملکه ها رو درمیاره و مجبورمون میکنه همه جواهرات خانواده السون رو براش بیاریم. تو گذشته عاشق این روز بودم، چون خوشبختی خواهرم را داشتم می دیدم ولی الان قلبم و مغزم هردو فریاد می زنند:بدبختی هات از اینجا شروع شد! روی تخت دراز کشیدم،می خواستم امروز رو نادیده بگیرم ولی کنکجاویم من را به سمت پنجره برد. لبه ی پنجره رو گرفتم و بیرون رو نگاه کردم. همان تشریفات گذشته ولی ناگهان چشمانم از حرکت ایستاد، نمی تونست خودش باشه!سعی کردم پنجره رو باز کنم، ولی الان به سمت زمستان می رفتیم در نتیجه تمام پنجره ها قفل بودند. در اتاق رو باز کردم و پله ها رو دویدم پایین، گذشته داشت دوباره مرور می شد. به پنجره های طبقه اول رسیدم ولی دیدم همچنان شک داشت. به سمت در ورودی دویدم و با عجله بازش کردم. به فردی که نامه در دستانش بود خیره شدم: موهای سفید و چشمانی سبز،صورتی که انگار الهه آن را برکت داده است، کت و شلواری مشکی و با نماد رز و مار، او کسی نبود جز مارتین المیر، دستیار شخصی ولیعهد، کسی که در گذشته بخاطر دلسوزی احمقانه اش مرد.
- ۱.۲k
- ۲۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط