پشیمونی
پشیمونی..
پارت. ۱۹
ویو نویسنده
تهیونگ: بچه ها بیاین جرعت حقیقت مافیایی؟!
جونگ کوک درحالی که بهش با نگاه معنا داری خیره بود..لب زد..
کوک: من نمیام..من که مافیا نیستم!
جیمین: نیازی به مافیا بودن نیست..این بازی با احساسات..به ضعف ها کار داره..
کوک: اوهوم.. اوکی
جنا: شروع کنیم! چون اینجا نمیشه بطری انداخت.. نوبت نوبتی..
سومی نیلا که میدونستن جنبه ای بازی رو ندارن...هیچی نشده از بازی بیرون اومدن..
جیمین: خب حالا که دو بانوی نازک نارنجی نمیان بازی...از تهیونگ شروع میکنیم ..
جنا: خب اگه قدرت اینو داشتی یکیو زنده کنی..اون کی بود.؟!
همه نگاه ها به تهیونگ بود..
سوال ساده ای بود..اما برای تهیونگ اینطور نبود..
رنگش پریده بود..آروم و غمگین لب زد.
تهیونگ: حدود شیش یا هفت سال پیش تو یه غروب سرد و بارونی وقتی داشتیم توی خیابون با چند تا از دشمن هامون دعوا میکردیم..که یه مادر رو دختری از کنارمون رد شدن دختره بهش میخورد چهار یا پنج سالش باشه..وقتی یه گلوله به سمتم شلیک شد جاخالی دادم..با جاخالی دادن من تیر خورد به مادر اون دختره..دیدم چه جوری دختره اسم مامانشو صدا میزنه..اگه میتونستم اون زن رو نجات میدادم..
همه غرق سکوت بودن و فقط هم همه سالن به گوش میرسید.. هرکدوم میخواستن بهش دلداری بدن..
ولی قانون بازی این بود که باید قوی میموندن..
تهیونگ خندید و رو به جونگهی گفت.
تهیونگ:...
ادامه دارد...
حمایت کنید خوشگلا 🫡
پارت. ۱۹
ویو نویسنده
تهیونگ: بچه ها بیاین جرعت حقیقت مافیایی؟!
جونگ کوک درحالی که بهش با نگاه معنا داری خیره بود..لب زد..
کوک: من نمیام..من که مافیا نیستم!
جیمین: نیازی به مافیا بودن نیست..این بازی با احساسات..به ضعف ها کار داره..
کوک: اوهوم.. اوکی
جنا: شروع کنیم! چون اینجا نمیشه بطری انداخت.. نوبت نوبتی..
سومی نیلا که میدونستن جنبه ای بازی رو ندارن...هیچی نشده از بازی بیرون اومدن..
جیمین: خب حالا که دو بانوی نازک نارنجی نمیان بازی...از تهیونگ شروع میکنیم ..
جنا: خب اگه قدرت اینو داشتی یکیو زنده کنی..اون کی بود.؟!
همه نگاه ها به تهیونگ بود..
سوال ساده ای بود..اما برای تهیونگ اینطور نبود..
رنگش پریده بود..آروم و غمگین لب زد.
تهیونگ: حدود شیش یا هفت سال پیش تو یه غروب سرد و بارونی وقتی داشتیم توی خیابون با چند تا از دشمن هامون دعوا میکردیم..که یه مادر رو دختری از کنارمون رد شدن دختره بهش میخورد چهار یا پنج سالش باشه..وقتی یه گلوله به سمتم شلیک شد جاخالی دادم..با جاخالی دادن من تیر خورد به مادر اون دختره..دیدم چه جوری دختره اسم مامانشو صدا میزنه..اگه میتونستم اون زن رو نجات میدادم..
همه غرق سکوت بودن و فقط هم همه سالن به گوش میرسید.. هرکدوم میخواستن بهش دلداری بدن..
ولی قانون بازی این بود که باید قوی میموندن..
تهیونگ خندید و رو به جونگهی گفت.
تهیونگ:...
ادامه دارد...
حمایت کنید خوشگلا 🫡
- ۷.۹k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط