ظهور ازدواج

ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۴۱

واقعا گفت باشه؟ دستمو برد جلوی دهنش و کف دستمو بوسید.
قلبم تند تند خودشو به دیواره کوبید و مشوش نگاش کردم
حس بدي دارم. انگار یه اتفاقی افتاده
دستمو رها کرد و نوشیدنی رو کامل سرکشید و با نفس
عميقي باز دراز کشید.
لیوان رو از دستش گرفتم و رفتم تو اشپزخونه و درحالیکه
لیوانو میشستم اروم گفتم خواب خوبت میکنه.لیوان. برو بخواب.. کلافه دست به پیشونیش کشید و گفت: خوابم نمیبره.. تو برو بخواب..
اروم جلوي تلویزیون و زیر مبلي که دراز کشیده بود رو زمین نشستم و شبکهها رو جابه جا کردم و گفتم منم خوابم نمیاد.
یه فیلم پیدا کردم و خیره شدم بهش
غلت زد به پهلو و به سمت تلویزیون و حرفی نزد. گوشیش رو میز کنارم زنگ خورد
اروم نگاهی بهش انداختم و به زور اسمشو خوندم..سیو شده بود:سلن
حس کردم از سدت عصبانیت بخار از سرم بلند شد. فقط همین دختره نکبت رو کم داشتم این وسط..کم بلا سرمون اومده باز داره پیداش میشه..سلناي خر.. دندونامو به هم فشردم
باز با جیمین چیکار داره؟ جیمین گرفته خودشو جلو کشید و دکمه کنار گوشیش رو زد
و سایلنتش کرد. نیم ساعتی گذشته بود که اروم گفت:یه کم بیا اینور تر.. خودمو کشیدم سمت چپ که جلوی دیدش نباشم که گفت نه اینور..راست.
گنگ نگاش کردم و گفتم جلوی دیدت رو میگیرم که...
بیحال گفت بیا..
خودمو کشیدم سمت راست و سمت سرش.. سرفه اي زد و دستاشو اروم اورد سمت موهام
متعجب سرمو عقب کشیدم. کلافه :گفت نكن. فيلمتو ببين.
متعجب نگاهمو به تلویزیون کشیدم
اروم نشست و موهامو سه دسته کرد. واه..
مثلا میخواست ببافه ولی دسته موهامو اشفته جابه جا
میکرد. دستش لاي موهام خيلي حس شيريني بود..خيلي شيرين..
نرم خندیدم حس کردم لبخند زد و گفت چیه؟ بلد نيستي
جیمین : اهوم.. نمیشه...
با خنده دستامو بردم عقب و موهامو گرفتم و حلقه هاي
عجیبش رو باز کردم و گفتم:ببین اینجوري..
و موهامو سه دسته کردم و مرتب جابه جاشون کردم و
بافتم.. دستش رو جلو آورد و گرفتش و بازشون کرد و دوباره از نو
و درست بافت لبخند پر لذتي زدم.
خیره شدم به تلویزیون و کمی دل گرفته گفتم برات لازم بود یادبگيري.. شاید فردا لازم شد موهاي دخترت رو ببافي..
قلب خودم لرزید از این جمله و بغض کردم دستش از حرکت وایستاد و تلخ و گرفته گفت: دخترم؟ لرزون و به زور گفتم دخترمون
قلبم تند و پردرد میزد. دلم پرپر میزد براي شاید دخترکی که احتمالا نبودم تا براش مادري كنم و موهاشو ببافم.. اروم و عمیق زمزمه کرد دخترمون
و نفسشو شدید بیرون داد و باز تلخ گفت: دخترمون دستي روي موهام کشید و با نفس سنگيني گفت: دخترمون باید یه کم دیگه صبر کنه چون مامان کوچولوش از باباییش دلخوره..
دیدگاه ها (۹۰)

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۲نفسم تو سینه حبس شد. اره......

زخم کهنه )پارت ۹۳ چند دقیقه ای بود که پوکرترین حالتی که میشد...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۴۰انقدر لحن و حالت خسته صورتش...

ظهور ازدواج )( فصل سوم ) پارت ۴۳۹یاد جیمین افتادم. دقیقا شبی...

ظهور ازدواج )( پارت ۳۵۱ فصل ۳ )لبخند شادي زدم و همونجور دست...

✿) ظهور ازدواج (✿⁠)⁩(♡)پارت۲۸۳ (⁠♡) معلومه چیکار داري ميکن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط