the end of time after him part 53
اما ناتاشا از خواب بیدار شد و گفت لوکاس کجا میخوای بری گفتم فقط دنبال پادزهر میگردم
ناتاشا : حق نداری بدون ما جایی بری نمیخوام از دستت بدم
لوکاس : اما ...
ناتاشا : دوست داری ببینم تو میمیری
لوکاس : نه عزیزم اینطور نیست
ناتاشا : همه باهم دنبالش میگردیم همه بچه هارو بر میگردونیم همه چیز رو عوض میکنیم لوکاس عشق ما شکست نمیخوره هیچکدوممون نمیمیریم
لوکاس : هرگز ترکت نمیکنم ناتاشا
ناتاشا ویو : بقیه بچه هارو از خواب بیدار کردم و گفتم باید برویم به سمت نقشه حرکت کردیم فاصله خیلی کمی تا پادزهر بود باهم با احتیاط رفتیم بیرون حرفی نمیزدیم بدون سر و صدا اما توماس پایش را روی یک چوب خشک شده گذاشت و اونجا بود که زامبی ها دنبالمان کردن
لوکاس ویو : فرار میکردیم به سمت پادزهر رسیدیم به همان قسمت ناتاشا داد زد جیمز تو برش دار و از سمت راست فرار کن ما بهت میرسیم
ناتاشا ویو : همه ما بالای درخت رفته بودیم جیمز رفت روی کوه تا چیزی که بشر رو نجات میده رو بیاره جیمز برش داشت به خودمان اومدیم خبری از توماس نبود سعی کردیم خیلی ساکت باشیم و حرف نزنیم اما یکدفعه ۳ تا زامبی از سمت راست دنبال جیمز کردند جیمز مجبور شد از سمت چپ بره ما با احتیاط رفتیم پایین و دنبال جیمز رفتیم اما صدای وحشتناک جیغ مارو به خودمان آورد اونجا بود که ساشا با ترس وحشتناکی رفت دنبال جیمز خبری از جیمز و زامبی نبود و ته اونجا فقط یک دره بود ساشا روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد کنارش نشستم و سعی کردم همدردی کنم لوکاس باورش نمیشد بعد از کلی اصرار ساشا را بلند کردیم و با خودمون بردیم رسیدیم به جایی که یک صخره بزرگ بود کنار صخره نشستیم و در حال گریه کردن بودیم
ناتاشا : دیگه نمیتونیم بچه هارو برگردونم دیگه هیچی درست نمیشه
لوکاس : نه ما پیداش میکنیم
ساشا ناگهان بلند شد و با یک چهره خشمگین نگاه کرد و یک اسلحه برداشت و گفت تقصیر توکه جیمز مرد چرا جیمز رو فرستادی .
ناتاشا : حق نداری بدون ما جایی بری نمیخوام از دستت بدم
لوکاس : اما ...
ناتاشا : دوست داری ببینم تو میمیری
لوکاس : نه عزیزم اینطور نیست
ناتاشا : همه باهم دنبالش میگردیم همه بچه هارو بر میگردونیم همه چیز رو عوض میکنیم لوکاس عشق ما شکست نمیخوره هیچکدوممون نمیمیریم
لوکاس : هرگز ترکت نمیکنم ناتاشا
ناتاشا ویو : بقیه بچه هارو از خواب بیدار کردم و گفتم باید برویم به سمت نقشه حرکت کردیم فاصله خیلی کمی تا پادزهر بود باهم با احتیاط رفتیم بیرون حرفی نمیزدیم بدون سر و صدا اما توماس پایش را روی یک چوب خشک شده گذاشت و اونجا بود که زامبی ها دنبالمان کردن
لوکاس ویو : فرار میکردیم به سمت پادزهر رسیدیم به همان قسمت ناتاشا داد زد جیمز تو برش دار و از سمت راست فرار کن ما بهت میرسیم
ناتاشا ویو : همه ما بالای درخت رفته بودیم جیمز رفت روی کوه تا چیزی که بشر رو نجات میده رو بیاره جیمز برش داشت به خودمان اومدیم خبری از توماس نبود سعی کردیم خیلی ساکت باشیم و حرف نزنیم اما یکدفعه ۳ تا زامبی از سمت راست دنبال جیمز کردند جیمز مجبور شد از سمت چپ بره ما با احتیاط رفتیم پایین و دنبال جیمز رفتیم اما صدای وحشتناک جیغ مارو به خودمان آورد اونجا بود که ساشا با ترس وحشتناکی رفت دنبال جیمز خبری از جیمز و زامبی نبود و ته اونجا فقط یک دره بود ساشا روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد کنارش نشستم و سعی کردم همدردی کنم لوکاس باورش نمیشد بعد از کلی اصرار ساشا را بلند کردیم و با خودمون بردیم رسیدیم به جایی که یک صخره بزرگ بود کنار صخره نشستیم و در حال گریه کردن بودیم
ناتاشا : دیگه نمیتونیم بچه هارو برگردونم دیگه هیچی درست نمیشه
لوکاس : نه ما پیداش میکنیم
ساشا ناگهان بلند شد و با یک چهره خشمگین نگاه کرد و یک اسلحه برداشت و گفت تقصیر توکه جیمز مرد چرا جیمز رو فرستادی .
- ۳.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط