داستان من و چشمان تو

داستان من و چشمان تو،
داستان پسرکی ست
که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند
و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند
که سال ها برای خودش بود!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت،
از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد.
سر بالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سرو ها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید.
داستان من و چشمان تو، داستان آن پسرک و دوچرخه است...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند!
می خندد، رکاب می زند
می گرید، رکاب می زند...
رکاب می زند...

#روزبه_معین
دیدگاه ها (۴)

قرار بود من در حافظیه ی شیراز باشمتو با قطاری از مسکو بیایی!...

من سخت نمیگیرمسخت است جهان بی #تو#سما_صفایی

پنجره دلم را باز گذاشتم تا هوایش عوض شود..هوای تو زد هواییش ...

باز هم نصف شب وتاب و تبی تکراری دلبرم ! همنفسم ، باز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط