تغییر
#تغییر
🔸 فصل اول/پارت سوم/بخش یک
ساعت 11:15
حدودا یکساعتی از جمع شدن و رسیدن همه می گذشت.
هیچکس حال و حوصله حرف زدن،یا حتی نگاه کردن به دیگری را نداشت.
دورهمی مزخرف تر و کسل کننده تر از این وجود نداشت؛ واقعا افتضاح بود.
هر کس روی یک مبل و صندلی در گوشه های مختلف خانه لم داده بود و بی حوصله به تلوزیون نگاه می کرد.
میزبانان هم بدتر از همه؛ هر کدام یک طرف خانه ولو شده و کز کرده بودند.
تنها موجود متحرک در خانه؛ پفک ، گربه ی نارنجی خالخالی بود که بدنبال سوژه مناسبی برای آزار و اذیت در خانه گشت می زد.
کارلا که از از این وضعیت خسته شده بود،تازه دهان باز کرده بود تا چیزی بگوید که تد بلند داد زد:
_ اه....چتونه شما فاز سکوت گرفتین؟ اینجا مهمونیه یا مراسم خاکسپاری جک؟
_ عه...الآن چیکار من داری؟ (Jack)
_خب جنازه...اینجا خونه توئه،مام مثلا رفقاتیم...مهموناتیم...یه لیوان آب نمیخوای تعارف کنی؟ یعنی اینارم من باید بهت بگم؟
_ خب من....
صدای بلند در سکوت را شکست و حرفش را قطع کرد.
همه نگاه ها به در ورودی چرخید.
کسی محکم به در می کوبید.
بعد از چند ثانیه، بالاخره جان دوباره سکوت را شکست و رو به جک گفت: نمیخوای درو باز کنی؟ طرف درو از جا کند! پاشو دیگه...
_ لازم نکرده تو بهم بگی گلابی...خودم میدونم تو این لحظه چیکار باید کرد، ولی حالشو ندارم... دلیلشم همین امتحان جسیکا و تماس های بی شمار خودته... من عاجزانه ازتون خواهش میکنم،یکیتون پاشه درو باز کنه.
هیچکس کوچکترین تکانی به خودش نداد.جک ناامید به در نگاه کرد و درست در لحظه ای که عزمش را جزم کرده بود تا تکان بخورد،وقتی که هیچکس انتظارش را نداشت، امیلی طی یک حرکت شجاعانه بلند شد و در را باز کرد.
جک دوباره سرجایش نشست و با خیال راحت به در خیره شد.
امیلی وقتی در را باز کرد، با پیرزن سیاهپوشی مواجه شد که گربه ی سفید و پشمالویی کنارش ایستاده بود.
پیرزن (که به سختی میشد صورتش را دید) با باز شدن در، دستش را پایین آورد و با آرامش گفت: ببخشید؛ میشه بیام تو؟
🔸 فصل اول/پارت سوم/بخش یک
ساعت 11:15
حدودا یکساعتی از جمع شدن و رسیدن همه می گذشت.
هیچکس حال و حوصله حرف زدن،یا حتی نگاه کردن به دیگری را نداشت.
دورهمی مزخرف تر و کسل کننده تر از این وجود نداشت؛ واقعا افتضاح بود.
هر کس روی یک مبل و صندلی در گوشه های مختلف خانه لم داده بود و بی حوصله به تلوزیون نگاه می کرد.
میزبانان هم بدتر از همه؛ هر کدام یک طرف خانه ولو شده و کز کرده بودند.
تنها موجود متحرک در خانه؛ پفک ، گربه ی نارنجی خالخالی بود که بدنبال سوژه مناسبی برای آزار و اذیت در خانه گشت می زد.
کارلا که از از این وضعیت خسته شده بود،تازه دهان باز کرده بود تا چیزی بگوید که تد بلند داد زد:
_ اه....چتونه شما فاز سکوت گرفتین؟ اینجا مهمونیه یا مراسم خاکسپاری جک؟
_ عه...الآن چیکار من داری؟ (Jack)
_خب جنازه...اینجا خونه توئه،مام مثلا رفقاتیم...مهموناتیم...یه لیوان آب نمیخوای تعارف کنی؟ یعنی اینارم من باید بهت بگم؟
_ خب من....
صدای بلند در سکوت را شکست و حرفش را قطع کرد.
همه نگاه ها به در ورودی چرخید.
کسی محکم به در می کوبید.
بعد از چند ثانیه، بالاخره جان دوباره سکوت را شکست و رو به جک گفت: نمیخوای درو باز کنی؟ طرف درو از جا کند! پاشو دیگه...
_ لازم نکرده تو بهم بگی گلابی...خودم میدونم تو این لحظه چیکار باید کرد، ولی حالشو ندارم... دلیلشم همین امتحان جسیکا و تماس های بی شمار خودته... من عاجزانه ازتون خواهش میکنم،یکیتون پاشه درو باز کنه.
هیچکس کوچکترین تکانی به خودش نداد.جک ناامید به در نگاه کرد و درست در لحظه ای که عزمش را جزم کرده بود تا تکان بخورد،وقتی که هیچکس انتظارش را نداشت، امیلی طی یک حرکت شجاعانه بلند شد و در را باز کرد.
جک دوباره سرجایش نشست و با خیال راحت به در خیره شد.
امیلی وقتی در را باز کرد، با پیرزن سیاهپوشی مواجه شد که گربه ی سفید و پشمالویی کنارش ایستاده بود.
پیرزن (که به سختی میشد صورتش را دید) با باز شدن در، دستش را پایین آورد و با آرامش گفت: ببخشید؛ میشه بیام تو؟
- ۲.۹k
- ۰۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط