the end of time after him part 17

دیدم که لوکاس خیلی عصبیه و گردن یه مرد دیگه رو گرفته و داره خفه میکنه پنی هم با ترس از اونجا دور شد
ساشا هم معلوم نبود کجاست
همین طور که لوکاس داشت او مردی که سعی داشت ما رو بکشه رو خفه می‌کرد چند نفر هم از پشت سرش اومدن لوکاس با دیدنشون اون مرد رو رو زمین انداخت و
با اونا درگیر شد منم رفتم جلو و با زدن ضربات پی در پی خیلی از اونهارو کشتم
ولی تعداد اونا خیلی بیشتر بود
یکی داشت با چاقو به لوکاس حمله می‌کرد
که من جلوشو گرفتم ولی امیدی
به زنده موندنم نداشتم
که یه خرس اومد و با همه اونا رو به رو شد
لوکاس دستش زخمی شده بود
پنی رو دیدم که رو هوا بود و و یه هاله نور
دور و برشه و داره یه چیزی پشت سر هم میگه
متوجه شدم که کتاب دستم نیست
دست لوکاس رو گرفتم و از اونجا دور
شدم که ساشا رو دیدم که داشت
پیشمون میومد
و گفتم
ساشا پنی هم تبدیل شد
لوکاس هم همینطور
که دیدم چند نفر دیگه پشت سرشن
دیدم جیمیز دستش توی دست ساشا گذاشته
ساشا گفت : از الان دیگه نمیتونم به هیچکدومتون اعتماد کنم
ناتاشا : تو من که خواهرتم اعتماد نداری
لوکاس : چی شماها خواهرید مگه میشه
ساشا : الان چند قدم اون طرف تر تون پنی داره با اون زامبی ها میجنگه بعد شماها تنهاش گذاشتید
لوکاس : ناتاشا ساشا داره چی میگه
ناتاشا : ساشا تو به من اعتماد نداری
بعد اون همه دوستی
پنی :بچه ها خوبید
ناتاشا : چیزیت نشده که
پنی : نه خوبم ولی الان باید بریم یه جای خواب پیدا کنیم
لوکاس : یه سوال پنی کوچولو کجاست
ساشا : اون داشت با هزار نفر میجنگید و شما تنهاش گذاشتید بعد داری راجب پنی کوچولو حرف میزنی حالتون خوبه
پنی اون تو کیفم بوده تا الان
و ساشا تو باید با اون درست رفتار کنی
ساشا : اونا هر لحظه ممکنه بیان و مارو بکشن
پنی : خودتم قراره تبدیل شی از کجا میدونی قرار نیست اول خودت مارو بکشی بعدشم اون لشگر پشتتو از کجا پیدا کردی
جیمیز : ساکت شید ...
ناتاشا : لوکاس ...
لوکاس ویو : به ناتاشا گفتم که بریم یه جای دیگه
و ناتاشا هم قبول کرد
و از اونها دور شدیم
.ناتاشا کل مدت گریه میکرد
رو یه صندلی نشوندمش و بغلش کردم ...