تو نبودی ولی شبیهش بودی پارت
---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۲
---
🖋️ پارت ۲: «غریبهی آشنا»
"تو حواست کجاست واقعاً؟ نزدیک بود با کله بخوری زمین."
تای با لحن خونسرد ولی نگران اینو گفت و کیسهی خریدی که توی دستش بود رو برداشت. جونگکوک هنوز مات بود. همه چیز عجیب و آشنا بود؛ همزمان.
"ببخش... من فقط..."
زبانش بند اومده بود. قلبش مثل طبل میکوبید.
این تای بود... ولی نه "اون" تای.
"تو اهل این اطراف نیستی، درسته؟ چهرهات غریبهس."
تای خم شد و با دقت به صورتش نگاه کرد.
"اسمت چیه؟"
جونگکوک نفسنفس زد. مغزش فریاد میزد "نگو!" ولی دلش گفت:
"...جونگکوک."
تای مکث کرد.
"جونگکوک... اسم باحالیه. منم تههیونگم. ولی همه بهم میگن تای."
جونگکوک لبخند زد. مثل همون وقتایی که تای خودش رو معرفی میکرد، فقط با کمی خجالتیتر بودن.
"تو یهجوری نگاه میکنی... انگار میشناسیم."
تای لبخند کجی زد.
"مگه میشناسی؟"
جونگکوک لبهاشو خیس کرد. با خودش گفت:
"بله، بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... باهات خندیدم، گریه کردم، عاشق شدم، شکست خوردم..."
ولی فقط گفت:
"نه. فقط یه حس عجیبه."
---
⏳ آنطرف شهر، ساعتها جلو نمیرفت.
جونگکوک متوجه شده بود. آسمون همونطور روشن بود، حتی بعد از چند ساعت.
و چیزی عجیبتر از همه: موبایلش روشن نمیشد، ساعتش کار نمیکرد، و هیچکس اسم BTS یا BigHit رو نمیشناخت.
او در زمان گیر افتاده بود.
و تنها کسی که اونجا کنارش بود… کسی که دلش هنوز هم برایش میتپید…
تای.
اما نسخهای که نه عاشقش بود
و نه حتی میدونست جونگکوک کیه.
---
در مسیر برگشت، تای بهش گفت:
"میخوای امشب پیش من بمونی؟ خونهمون خالیه، مادرم تا دوشنبه خونه نیست."
بعد دستش رو توی جیبش کرد و خندید.
"اوه نه! نترس، آدم بدی نیستم، فقط... یه حسی میگه تو نباید امشب تنها باشی."
جونگکوک لبخند زد.
اون خندهی تایی که همیشه آرامش میداد.
اون صدای آشنایی که بین هزاران صدا تشخیصش میداد.
تای نمیدونست، ولی جونگکوک… داشت دوباره عاشقش میشد.
با همون قلبی که قبلاً شکسته بود.
---
«تو نبودی، ولی شبیهش بودی» – پارت ۲
---
🖋️ پارت ۲: «غریبهی آشنا»
"تو حواست کجاست واقعاً؟ نزدیک بود با کله بخوری زمین."
تای با لحن خونسرد ولی نگران اینو گفت و کیسهی خریدی که توی دستش بود رو برداشت. جونگکوک هنوز مات بود. همه چیز عجیب و آشنا بود؛ همزمان.
"ببخش... من فقط..."
زبانش بند اومده بود. قلبش مثل طبل میکوبید.
این تای بود... ولی نه "اون" تای.
"تو اهل این اطراف نیستی، درسته؟ چهرهات غریبهس."
تای خم شد و با دقت به صورتش نگاه کرد.
"اسمت چیه؟"
جونگکوک نفسنفس زد. مغزش فریاد میزد "نگو!" ولی دلش گفت:
"...جونگکوک."
تای مکث کرد.
"جونگکوک... اسم باحالیه. منم تههیونگم. ولی همه بهم میگن تای."
جونگکوک لبخند زد. مثل همون وقتایی که تای خودش رو معرفی میکرد، فقط با کمی خجالتیتر بودن.
"تو یهجوری نگاه میکنی... انگار میشناسیم."
تای لبخند کجی زد.
"مگه میشناسی؟"
جونگکوک لبهاشو خیس کرد. با خودش گفت:
"بله، بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی... باهات خندیدم، گریه کردم، عاشق شدم، شکست خوردم..."
ولی فقط گفت:
"نه. فقط یه حس عجیبه."
---
⏳ آنطرف شهر، ساعتها جلو نمیرفت.
جونگکوک متوجه شده بود. آسمون همونطور روشن بود، حتی بعد از چند ساعت.
و چیزی عجیبتر از همه: موبایلش روشن نمیشد، ساعتش کار نمیکرد، و هیچکس اسم BTS یا BigHit رو نمیشناخت.
او در زمان گیر افتاده بود.
و تنها کسی که اونجا کنارش بود… کسی که دلش هنوز هم برایش میتپید…
تای.
اما نسخهای که نه عاشقش بود
و نه حتی میدونست جونگکوک کیه.
---
در مسیر برگشت، تای بهش گفت:
"میخوای امشب پیش من بمونی؟ خونهمون خالیه، مادرم تا دوشنبه خونه نیست."
بعد دستش رو توی جیبش کرد و خندید.
"اوه نه! نترس، آدم بدی نیستم، فقط... یه حسی میگه تو نباید امشب تنها باشی."
جونگکوک لبخند زد.
اون خندهی تایی که همیشه آرامش میداد.
اون صدای آشنایی که بین هزاران صدا تشخیصش میداد.
تای نمیدونست، ولی جونگکوک… داشت دوباره عاشقش میشد.
با همون قلبی که قبلاً شکسته بود.
---
- ۸۶۷
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط