p
p6
'با نگاهی پر تلاطم به یونگی خیره شدم... موهام از پشت گوشم به دور صورتم ریخت..' اینجا چیکار میکنی؟؟؟ لئون کو؟؟
'دست به کمر ایستادم و بهش با ناراضی بودن خیره شدم.. ناگهان ابرو هام بالا پرید با تعجب بیشتری سوال پرسیدم' یونگی...ل..لئون کووو؟
به صندلی کناری اشاره کردم و با یه لبخند آروم گفتم: بشین، جوجه.
" دستم رو روی میز گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم. نگاهم مستقیم توی چشماش بود، اون برق تعجب و کمی خجالت هنوز توشون دیده میشد.
وقتی نشست، نیشخندی زدم" : گفتی لئون؟ اون الان خونهشه، همونطور که بهش گفتم، مثل یه بچهٔ خوب نشسته و دیگه طرف دختر من نمیاد.
دستم رو آروم بردم جلو و انگشتاش رو گرفتم. دستش گرم بود و یه حس خاصی بهم داد. خیره شدم بهش، چشماش هنوز پر از تعجب بود. یه لبخند کوچیک زدم ": بیا بیخیال اون احمق بشیم، فقط خودمون دو تا، باشه؟
"همینجوری که نگاش میکردم، تو دلم کلی قربون صدقه اش می رفتم... چقدر با اون لباس توی تنش زیبا شده بود!"
'با چشم های که از تعجب میدرخشید نگاهش کردم... حتی نمیفهمیدم جریان چیه... دستم رو روی میز مشت کردم.. ابرو هام در هم کشیده شد.. با لحن جدی صدام رو از گلوم بیرون کشیدم' الان لئون کو؟؟ نگرانشم!
'بهت با چشم های نگران و جدی نگاهش کردم.. تیکه چروک شده دامنم رو با کف دستم که از استرس خیس شده بود صاف کردم'
" سرم رو کمی کج کردم، یه لبخند نرم و آروم زدم، انگار که بخوام تمام اون نگرانیها رو از دلش پاک کنم : لئون نمیتونست بیاد...
صدام نرم بود، اما پشتش چیزی بود که نمیتونستم مخفی کنم. عشقی که توی قلبم میسوخت. ادامه دادم: فکر کردم بهتره کسی اینجا باشه که واقعاً قدر لحظههایی که کنار تو هست رو بدونه.
چشمهام به چشماش قفل شده بود. حتی نمیخواستم برای یه لحظه هم اون پیوندی که بینمون بود قطع بشه. نمیخواستم چیزی یا کسی باعث شه که از کنارم دور بشه. اون همیشه مال من بوده... فقط شاید خودش هنوز نمیدونست.
دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم، محکمتر از قبل، انگار که بخوام بهش بفهمونم هیچچیزی نمیتونه این لحظه رو از من بگیره. نگاهم تو چشماش قفل شد، اون چشمایی که همیشه مثل آینهای بودن که تمام احساساتم رو توش میدیدم "
با صدایی که حالا لرزش عشق و مالکیت توش موج میزد، گفتم: تو مال منی، میفهمی؟
"دستش رو کمی بیشتر فشار دادم، نه اونقدر که اذیت بشه، ولی به اندازهای که بفهمه این حرفا فقط کلمات نیستن. این یه حقیقت بود، حقیقتی که توی قلبم حک شده بود " : هیچکس نمیتونه مثل من دوستت داشته باشه. هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر برام مهمی...
'با نگاهی پر تلاطم به یونگی خیره شدم... موهام از پشت گوشم به دور صورتم ریخت..' اینجا چیکار میکنی؟؟؟ لئون کو؟؟
'دست به کمر ایستادم و بهش با ناراضی بودن خیره شدم.. ناگهان ابرو هام بالا پرید با تعجب بیشتری سوال پرسیدم' یونگی...ل..لئون کووو؟
به صندلی کناری اشاره کردم و با یه لبخند آروم گفتم: بشین، جوجه.
" دستم رو روی میز گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم. نگاهم مستقیم توی چشماش بود، اون برق تعجب و کمی خجالت هنوز توشون دیده میشد.
وقتی نشست، نیشخندی زدم" : گفتی لئون؟ اون الان خونهشه، همونطور که بهش گفتم، مثل یه بچهٔ خوب نشسته و دیگه طرف دختر من نمیاد.
دستم رو آروم بردم جلو و انگشتاش رو گرفتم. دستش گرم بود و یه حس خاصی بهم داد. خیره شدم بهش، چشماش هنوز پر از تعجب بود. یه لبخند کوچیک زدم ": بیا بیخیال اون احمق بشیم، فقط خودمون دو تا، باشه؟
"همینجوری که نگاش میکردم، تو دلم کلی قربون صدقه اش می رفتم... چقدر با اون لباس توی تنش زیبا شده بود!"
'با چشم های که از تعجب میدرخشید نگاهش کردم... حتی نمیفهمیدم جریان چیه... دستم رو روی میز مشت کردم.. ابرو هام در هم کشیده شد.. با لحن جدی صدام رو از گلوم بیرون کشیدم' الان لئون کو؟؟ نگرانشم!
'بهت با چشم های نگران و جدی نگاهش کردم.. تیکه چروک شده دامنم رو با کف دستم که از استرس خیس شده بود صاف کردم'
" سرم رو کمی کج کردم، یه لبخند نرم و آروم زدم، انگار که بخوام تمام اون نگرانیها رو از دلش پاک کنم : لئون نمیتونست بیاد...
صدام نرم بود، اما پشتش چیزی بود که نمیتونستم مخفی کنم. عشقی که توی قلبم میسوخت. ادامه دادم: فکر کردم بهتره کسی اینجا باشه که واقعاً قدر لحظههایی که کنار تو هست رو بدونه.
چشمهام به چشماش قفل شده بود. حتی نمیخواستم برای یه لحظه هم اون پیوندی که بینمون بود قطع بشه. نمیخواستم چیزی یا کسی باعث شه که از کنارم دور بشه. اون همیشه مال من بوده... فقط شاید خودش هنوز نمیدونست.
دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم، محکمتر از قبل، انگار که بخوام بهش بفهمونم هیچچیزی نمیتونه این لحظه رو از من بگیره. نگاهم تو چشماش قفل شد، اون چشمایی که همیشه مثل آینهای بودن که تمام احساساتم رو توش میدیدم "
با صدایی که حالا لرزش عشق و مالکیت توش موج میزد، گفتم: تو مال منی، میفهمی؟
"دستش رو کمی بیشتر فشار دادم، نه اونقدر که اذیت بشه، ولی به اندازهای که بفهمه این حرفا فقط کلمات نیستن. این یه حقیقت بود، حقیقتی که توی قلبم حک شده بود " : هیچکس نمیتونه مثل من دوستت داشته باشه. هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر برام مهمی...
- ۱۶.۹k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط