پارت : ۷۰
کیم یوری ۲۱ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۳۲
نور صبح از پنجرهی آشپزخونه افتاده بود روی صورت یوری.
نشسته بود سر میز،
با یه لیوان چای،
با لبهایی که هنوز میسوختن،
با ذهنی که هنوز توی اتاق تهیونگ گیر کرده بود.
مادرش روبهروش نشسته بود،
با اون نگاههایی که انگار میتونن از زیر پوست آدم رد بشن.
چند لحظه سکوت بود،
بعد مادرش گفت:
ــ «لبهات چرا اینطوری شدن؟
ترک خوردن؟
خونیان؟
چی شده؟»
یوری یه لحظه خشکش زد،
بعد لبخند زد،
نه از شادی،
از اجبار.
+ چیزی نیست استرس داشتم .
مادرش نگاهش کرد،
انگار میدونست دروغ میشنوه،
ولی چیزی نگفت.
فقط یه جملهی ساده گفت:
ــ «اگه یه روز خواستی راستشو بگی،
من اینجام.»
یوری سرش رو پایین انداخت،
به لیوان چای نگاه کرد،
و توی ذهنش گفت:
[اگه بگم،
همهچی میریزه.
اگه نگم،
من میریزم ]
-----------
کیم تهیونگ ۲۱ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۳:۰۰
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود،
با لپتاپ جلوش،
با لبهایی که هنوز درد میکردن،
با ذهنی که هنوز توی اون لحظهی لعنتی گیر کرده بود.
دستهاش روی کیبورد بودن،
ولی نمیدونست چی بنویسه.
چند دقیقه فقط نگاه کرد،
بعد شروع کرد:
---
Subject: اون لحظه لعنتی
یوری،
نمیدونم این ایمیل رو میخونی یا نه،
ولی باید بنویسم.
چون اگه ننویسم،
اون لحظه فقط یه خاطره میشه،
و من نمیخوام اون لحظه فراموش بشه.
دیشب،
وقتی لبهات رو بوسیدم،
نه از روی شهوت بود،
نه از روی خشم—
از روی جنگ.
جنگی که توی خودم داشتم،
بین خواستن و نخواستن،
بین لمس کردن و عقب کشیدن.
تو جواب دادی.
نه با کلمات،
با زبونت،
با مکهات،
با اون عطشی که منو له کرد.
و من هنوز نمیدونم اون لحظه چی بود.
عشق؟
انتقام؟
یا فقط یه خستگی مشترک؟
ولی میدونم یه چیز بود:
واقعی.
اگه یه روز خواستی دوباره اونطوری ببوسی،
بدون که من هنوز اینجام.
با لبهایی که هنوز میسوزن،
با دلی که هنوز میخواد.
ــ تهیونگ
---
تهیونگ ایمیل رو فرستاد،
بدون انتظار،
بدون امید،
فقط با یه حس:
«اگه نخوامش،
خودم رو نمیخوام.»
----------
حدس بزنین بعدش چی میشه.....
درست بگید واستون بهبه میخرم👍
نور صبح از پنجرهی آشپزخونه افتاده بود روی صورت یوری.
نشسته بود سر میز،
با یه لیوان چای،
با لبهایی که هنوز میسوختن،
با ذهنی که هنوز توی اتاق تهیونگ گیر کرده بود.
مادرش روبهروش نشسته بود،
با اون نگاههایی که انگار میتونن از زیر پوست آدم رد بشن.
چند لحظه سکوت بود،
بعد مادرش گفت:
ــ «لبهات چرا اینطوری شدن؟
ترک خوردن؟
خونیان؟
چی شده؟»
یوری یه لحظه خشکش زد،
بعد لبخند زد،
نه از شادی،
از اجبار.
+ چیزی نیست استرس داشتم .
مادرش نگاهش کرد،
انگار میدونست دروغ میشنوه،
ولی چیزی نگفت.
فقط یه جملهی ساده گفت:
ــ «اگه یه روز خواستی راستشو بگی،
من اینجام.»
یوری سرش رو پایین انداخت،
به لیوان چای نگاه کرد،
و توی ذهنش گفت:
[اگه بگم،
همهچی میریزه.
اگه نگم،
من میریزم ]
-----------
کیم تهیونگ ۲۱ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۳:۰۰
تهیونگ توی اتاقش نشسته بود،
با لپتاپ جلوش،
با لبهایی که هنوز درد میکردن،
با ذهنی که هنوز توی اون لحظهی لعنتی گیر کرده بود.
دستهاش روی کیبورد بودن،
ولی نمیدونست چی بنویسه.
چند دقیقه فقط نگاه کرد،
بعد شروع کرد:
---
Subject: اون لحظه لعنتی
یوری،
نمیدونم این ایمیل رو میخونی یا نه،
ولی باید بنویسم.
چون اگه ننویسم،
اون لحظه فقط یه خاطره میشه،
و من نمیخوام اون لحظه فراموش بشه.
دیشب،
وقتی لبهات رو بوسیدم،
نه از روی شهوت بود،
نه از روی خشم—
از روی جنگ.
جنگی که توی خودم داشتم،
بین خواستن و نخواستن،
بین لمس کردن و عقب کشیدن.
تو جواب دادی.
نه با کلمات،
با زبونت،
با مکهات،
با اون عطشی که منو له کرد.
و من هنوز نمیدونم اون لحظه چی بود.
عشق؟
انتقام؟
یا فقط یه خستگی مشترک؟
ولی میدونم یه چیز بود:
واقعی.
اگه یه روز خواستی دوباره اونطوری ببوسی،
بدون که من هنوز اینجام.
با لبهایی که هنوز میسوزن،
با دلی که هنوز میخواد.
ــ تهیونگ
---
تهیونگ ایمیل رو فرستاد،
بدون انتظار،
بدون امید،
فقط با یه حس:
«اگه نخوامش،
خودم رو نمیخوام.»
----------
حدس بزنین بعدش چی میشه.....
درست بگید واستون بهبه میخرم👍
- ۴۲۴
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط