ابنباتتلخ

#ابنبات_تلخ
PaRt:۳
. . ____ . .

لینا:دید تهیونگ داره با ی دختر میرقصه و اون دختر رو لمس میکنه ... اما نفهمید اون دختر کیه
با چشمایی بارونی از بار زد بیرون ...
امن ترین جا براش اغوش رفیقش یونا یا هانی بود...
تصمیم گرفت زنگ بزنه به یونا
لینا:یونا سلام
یونا:سلام
لینا:میتونیم همو ببینیم
یونا:اره ولی 1 ساعت دیگه
لینا:باشه
یونا:خونه هانی میبینمت
لینا:باش بای
یونا:قطع میکنه
لینا:میره دم خونه هانی
هانی: چه طوری گریه کردی
لینا:بزار یونا هم بیاد میگم
هانی؛کی کجا میاد
لینا:زنگ زدم گفت 1 ساعت دیگه میاد اینجا
هانی:اها به کاروانسرای هانی خوش اومدید
لینا:الان اصن حوصله ی مسخره بازی ندارم
هانی:باش

یونا:بعد از 1 ساعت میرسه خونه هانی
هانی:خوش لاو
یونا::به مرسی جیگر
لینا:سلام عشقم
یونا:اوهوم باش سلام
لینا:چیزی شده کاری کردم
یونا:مهم نیست چیکار داشتی
لینا:امم حالم بد بود گفتم بیای اینجا و همین طور هم دلم برات تنگ شده بود
یونا:اها
هانی:خوب شد گفتی چیشده لینا
لینا:با بغض : ته ته
هانی:ته ته چی
لینا:تو بار با ی دختر دیدمش
هانی:شاید خب قرار کاری بوده
لینا:اخه تو کدوم قرار کاری که با هم میرقصن و پسر دختر رو لمس میکنه
یونا:شاید اشتباه دیدی و ته نبوده
لینا:خودش بود مطمعنم
هانی:ذهنتو درگیر نکن
لینا:خب بابا نمیخواد بیاد بگه بخدا میزارم میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم
یونا:خب خودت ولش کن چرا منتظر اونی
هانی:یونااا
یونا:به نظرم اگه ولت هم بکنه حق داره
لینا:چرا اونوقت
یونا:تو به دردش نمیخوری بیا باهاش، کنار بیایم لینی
لینا:الان منظورت از این حرفا چیه
یونا:حرف حقیقت اصن ولش کن فراموش کن چی گفتم
هانی:حالا که ریدی به حالش فراموش کنه
یونا:کت چرمش رو با عشوه میندازه رو شونش : بیخیال سخت نگیرید من دیگه برم بابای «(میره)
هانی:چرا انقدر اخلاقش بد شده
لینا:چمدونم
هانی:هوف
لینا:میسی هانی زحمت دادم بای
هانی:با این حالت نرو خونه
لینا:حالم خوبه خدافظ
هانی:خودم میرسونمت
لینا:نه مرسی میخام تنها باشم
هانی:اوکی ولی مراقب خودت باشیا
لینا:باشه.(میره)
لینا:میره خونه و در رو اروم باز میکنه و وارد خونه میشه
مادر لینا:کجا بودی تا الان
لینا:بیرون بودم
مادر لینا:اروم حرف بزن سوبین خوابه
لینا:باشه الان سرم درد میکنه فردا میگم
مادر لینا:ببین منو نمیتونی بپیچونی ها گفته باشم بدونی
لینا:باش
مادر لینا:چه مرگته حالا
لینا:گفتم دیگه سرم درد میکنه
مادرلینا:قرص خوردی
لینا:نه ولش کن میخوابم خوب میشم
مادر لینا:مردی تقصیر من نیستا
لینا:باش
لینا:لباساشو عوض میکنه و دراز میکشه و دستشو میزاره رو چشماش و تو فکر که خوابش میبره
*1 هفته بعد*
دیدگاه ها (۰)

#ابنبات_تلخ PaRt:۴. . ____ از دید لینا : 1 هفته بود که از ته...

#ابنبات_تلخ PaRt:۵. . ____ . . لینا:منظورت چیه؟ تهیونگ:من من...

#ابنبات_تلخ PaRt:۲. . ____ . . لینا:ببخشید رفتم تو فکر ی لحظ...

#ابنبات_تلخ PaRt:1. . ____ . . اول از همه بگم بابای لینا پیش...

آبنبات تلخ

عشق غیرممکنp6

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط