طلای شجاع پارت ۱۸
طلای شجاع پارت ۱۸
موهای طلایی دختر بچه ای که سرش رو روی پاش گذاشته بود نوازش میکرد و قصه شاهزاده ای که پرنسسش رو گم کرده بود رو برای بجه هایی مه دورش حلقه زده بودند میخوند
چند هفته ای بود که اینجا بود و حس عجیبی داشت
حسی مه اسمش ذو میدونست ولی نمیخاست باورش کنه!
دلتنگی!
بیشتذ از اون چه فکرش رو میکرد دلتنگ شاهزاای که تمام قلبش رو تصاحب کرده بود، شده بود!!
:خاله یون؟! ادامش ذو نمیخونی؟
=نه دیکه کافیه وقت خوابه!
دست بجه هارو گرفت و قدم زنان به طرف خونه رفتند
.
.
.
.
.
تو این چند روز بی تاب شده بود
دل تو دلش نبود ک ببینتش
به بهونه های المی از قصر بیرون زده بود و حالا داشت از دور تماشاش میکرد
.
.
.
با دیدن کسی که کنار باغچه گلهاش نشسته بود لبخند زد
=بچه ها،شما برید داخل و اماده خواب بشید منم زود میام!
با رفتن بچه ها به سمتش قدم برداشت
=خوش اومدی!
شاهزاده با شنیدن صدای دختر به طرفش برگشت
لبخندبزرگی روی لبش نشست و دختر رو توی بغلش گرفت
دستاش رو دورش پیچید میخاست اونقدررر بغلش کته تا تو وجودش حل شه
با حس دستای دختر دور کمرش لبخندش ژزرگ تر شد
+حالت جطوره؟
=خوبم،ممنون
+د..دلم برات تنگ شده بود!
=منم .....همین طور...
دخترواز اغوشش بیرون اورد و با لبخند بهش نگاه کرد
+یون....چیزی هست که باید بهت بگم!
دختر که به خاطرشنیدن اسمش از دهان شاهزاده ذوق زده به شاخزاده نگاه کرد
شاهزاده در حالی که به برق چشمای دخر لبخند میزد گفت!
+شاید خیلی خوشایند نباشه ولی میگم!
پدرم میخاد تورو به عقد شاهزاده هیوکا در بیاره!
به خوبی متوجه خاموش شدن برق چشمای دختر بود ولی ادانه داد!
+من سعی کردم جلوشون رو بگیرم!
به خاطر همین گفتم بیای اینجا!
من ...من نمیخام ایو اتفاق بیوفته!
یون.....من....من تو رو دوست دارم!
نمیتونم ازشثت دست بکشم
ولی...ولی اگه تو میخای مشکلی نیست باهاش ازدواج کن
یون:
با حرفایی که مزد اشکام سرازیر شد
اعتراف ناگهانیش، ازدواجی ک ازش بی خبر بودم
و قلبم که محکم به سینه میکوبید
دستام رو دور گردنش انداختم و لبامو رو لباش کوبوندم
بوسه ای روی لباش زدم و ازش جدا شدم
با چشمای اشکی و لبخندی روی لبم گفتم
منم دوست دارم جیمینا!
شرط پارت بعدی :
لایکا ۷۰
موهای طلایی دختر بچه ای که سرش رو روی پاش گذاشته بود نوازش میکرد و قصه شاهزاده ای که پرنسسش رو گم کرده بود رو برای بجه هایی مه دورش حلقه زده بودند میخوند
چند هفته ای بود که اینجا بود و حس عجیبی داشت
حسی مه اسمش ذو میدونست ولی نمیخاست باورش کنه!
دلتنگی!
بیشتذ از اون چه فکرش رو میکرد دلتنگ شاهزاای که تمام قلبش رو تصاحب کرده بود، شده بود!!
:خاله یون؟! ادامش ذو نمیخونی؟
=نه دیکه کافیه وقت خوابه!
دست بجه هارو گرفت و قدم زنان به طرف خونه رفتند
.
.
.
.
.
تو این چند روز بی تاب شده بود
دل تو دلش نبود ک ببینتش
به بهونه های المی از قصر بیرون زده بود و حالا داشت از دور تماشاش میکرد
.
.
.
با دیدن کسی که کنار باغچه گلهاش نشسته بود لبخند زد
=بچه ها،شما برید داخل و اماده خواب بشید منم زود میام!
با رفتن بچه ها به سمتش قدم برداشت
=خوش اومدی!
شاهزاده با شنیدن صدای دختر به طرفش برگشت
لبخندبزرگی روی لبش نشست و دختر رو توی بغلش گرفت
دستاش رو دورش پیچید میخاست اونقدررر بغلش کته تا تو وجودش حل شه
با حس دستای دختر دور کمرش لبخندش ژزرگ تر شد
+حالت جطوره؟
=خوبم،ممنون
+د..دلم برات تنگ شده بود!
=منم .....همین طور...
دخترواز اغوشش بیرون اورد و با لبخند بهش نگاه کرد
+یون....چیزی هست که باید بهت بگم!
دختر که به خاطرشنیدن اسمش از دهان شاهزاده ذوق زده به شاخزاده نگاه کرد
شاهزاده در حالی که به برق چشمای دخر لبخند میزد گفت!
+شاید خیلی خوشایند نباشه ولی میگم!
پدرم میخاد تورو به عقد شاهزاده هیوکا در بیاره!
به خوبی متوجه خاموش شدن برق چشمای دختر بود ولی ادانه داد!
+من سعی کردم جلوشون رو بگیرم!
به خاطر همین گفتم بیای اینجا!
من ...من نمیخام ایو اتفاق بیوفته!
یون.....من....من تو رو دوست دارم!
نمیتونم ازشثت دست بکشم
ولی...ولی اگه تو میخای مشکلی نیست باهاش ازدواج کن
یون:
با حرفایی که مزد اشکام سرازیر شد
اعتراف ناگهانیش، ازدواجی ک ازش بی خبر بودم
و قلبم که محکم به سینه میکوبید
دستام رو دور گردنش انداختم و لبامو رو لباش کوبوندم
بوسه ای روی لباش زدم و ازش جدا شدم
با چشمای اشکی و لبخندی روی لبم گفتم
منم دوست دارم جیمینا!
شرط پارت بعدی :
لایکا ۷۰
- ۸.۹k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط