نوجوانی شده بود خوش فهم

🌾نوجوانی شده بود خوش فهم!
روزي دید که مادرش می خواهد تنور را روشن کند، اما چوب ها بزرگ بود و آتش نمی
گرفت. مادر چند چوب کوچک گذاشت کنار چوب هاي بزرگ، اول کوچک ها آتش گرفت
بعد بزرگترها!

🌾حال حسن(ع) منقلب شد وآرام از خانه بیرون آمد.
ایستاد کنار کوچه خلوت و اشک روي صورتش جاري شد!
مردي از بزرگان شهر از آن جا رد می شد،حال او را که دید رفت مقابلش و گفت:

🌾-چرا گریه می کنی؟ وسایل بازي می خواهی، خودم برایت می خرم!
حسن(ع) چشمان پر از اشکش را دوخت به صورت مرد و گفت:
-خدا ما را آفرید که بازي کنیم؟
-پس گریه چرا؟
چشمانش را به زمین دوخت و قصه چوب ها را گفت و اضافه کرد:
-با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم هاي ریز جهنم باشیم!

#صاحب_پنجشنبه_ها #امام_زمان(عج) #عید_بیعت
معرفی_کتاب
دیدگاه ها (۰)

🌾بازار شکّ و شبهه داغ بود. خلفاي عباسی و یهودي هم تا میتوان...

🌾در این کتاب داستان های کوتاهی از زندگی امام حسن عسگری (ع) ر...

🌾از سادات بود و فامیل امام حسن(ع) ! ولی خب کاري که نباید می...

🌾امام حسن عسکری(ع) بودند و چند نفر از دوستانشان! جوانی مهما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط