پارت21

ویوی یونجون:

به مادرم نگاه کردم. مثل همیشه زیبا بود!لبخند زدم:سلام مامان! رفتم به سمتش و بغلش کردم...بوی عطرش سینه ام رو پر کرد؛گرم و شیرین بود! مادر یونجون:پسرم...خیلی وقت بود بغلم نکرده بودی!چیزی شده؟! از مامانم جدا شدم و گفتم:نه، همینجوری بغلت کردم! برگشتم به پدرم نگاه کردم، داشت به نشانه ی تمسخر پوزخند میزد.
نادیده اش گرفتم و گفتم:من میرم دوش بگیرم و بخوابم!
مادر:باشه...شب خوش.
به سمت اتاقم حرکت کردم...باید یکم آروم میشدم!
شیر آبو باز کردم و زیر دوش ایستادم. یاد حرفای سوبین افتادم! گفت عاشقه تهیونه...یعنی چه حسی داره؟ اگه تهیون جواب رد به سینه اش بزنه چی؟اگه بگه دوسش نداره چه بلایی سر سوبین میاد؟...بین افکارم گم شده بودم که یاد بومگیو افتادم...قبلا فکر میکردم یه بی عرضه ی احمقه که میزاره بقیه اذیتش کنن، ولی الان که به لبخندش فکر میکنم...مغزم هنگ میکنه! نمیتونم حسمو توصیف کنم! یه حس عجیبیه...انگار بدنم از کار میافته!
بیخیال بابا! خوبه حالا تازه باهاش دوست شدم، انقدر بهش فکر میکنم انگار از وقتی متولد شدم میشناسمش...

داشتم موهامو خشک میکردم که گوشیم زنگ خورد. سوبین بود. گوشیم رو برداشتم و جواب دادم:سلام..چی شده این وقت شب؟ سوبین:سلام،خوبی؟
لحن عجیبی داشت:من که خوبم ولی به نظر نمیاد تو حالت خوب باشه! جوابی نگرفتم...ولی میتونستم صدای سوبینو بشنوم که انگار داشت گریه میکرد! یکم نگران شدم:داری گریه میکنی؟جواب بده. سوبین بالاخره جواب داد:وقتی رسیدم خونه به تهیون پیام دادم.صداش میلرزید..:خوب؟
سوبین:من فقط ازش خواستم فردا باهم بریم مدرسه ولی...یونجون:انقدر بدم تیکه تیکه حرف میزنی! سوبین:تهیون بهم گفت ازم متنفره و از اولش هم به خاطر پدرش باهام دوست شده...
دروغ نگم هم ناراحت شدم و هم شوکه!یونجون:هی سوبین!شاید فقط میخواد اذیتت کنه یا شایدم یه شوخیه، آنقدر خودتو ناراحت نکن. فردا باهاش حرف بزن باشه؟
سوبین:نه نمیخوام! یونجون:پس منم بهش میگم که چه حسی بهش داری..سوبین:نه نه!خودم باهاش صحبت میکنم...دیگه هم مزاحمت نمیشم شب خوش!
یونجون:خداحافظ..
دیدگاه ها (۱۷)

پارت22

...

پارت20

روز دختر موالک فرشته کوچولو هااخوب خلاصه امیدوارم به همه ی آ...

پارت24

آبنبات تلخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط