My vampire P8
ویو: جیا
صبح روز بعد، توی راه کلاس بودم.
هوا سرد بود، محوطه خلوت… و عجیب بود که با اینهمه سکوت، حس میکردم تنها نیستم.
چندبار پشت سرمو نگاه کردم.
هیچی نبود.
ولی اون احساس…اون فشار نگاه…دیوونهکننده بود.
سریع رفتم سمت ساختمان کلاس.
ویو: جیا – بعد از کلاس
با بچهها از کلاس بیرون اومدم.در حال حرف زدن بودیم که گوشیم لرزید.
یونگی:«کلاس تموم شد؟»
لبخندم خودبهخود باز شد.
جواب دادم:«آره، الان میرم خوابگاه. تو کجایی؟»
خیلی سریع جواب داد.خیلی سریعتر از حالت معمول.
یونگی:«نزدیکم.»
اخمام رفت تو هم.
جیا:«نزدیک یعنی چی؟»
سه ثانیه…چهار ثانیه…پنج ثانیه…هیچ پیامی نیومد.
منم داشت غر میگرفتم که یهو—
یه سایه از کنار دیوار دانشگاه جدا شد.
یونگی.
با اون هودی مشکی همیشگی.با اون نگاهِ آروم ولی سوزان.
جیا:
«تو چرا اینجایی؟»
یونگی بدون اینکه جواب بده، یهو خیلی نزدیک ایستاد.نه اونقدری که غیرمعمول باشه…
ولی اونقدری که قلب آدم بیدلیل تند بزنه.
یونگی (آروم):«میخواستم مطمئن شم خوبی.»
خندم گرفت.
«خب من همیشه خوبم.»
یونگی یک لحظه مکث کرد.چشماش افتاد روی گلوی منبعد روی موهامبعد روی دستهام.
نگاهش مثل همیشه نبود.یه چیزی…
یه چیزی توش گرمتر شده بود.
بعدخیلی نرم گفت:
«آره…تو همیشه خوبی.اما من…همیشه مطمئن نیستم.»
من:
«چرا باید مطمئن نباشی؟ مگه چی میشه؟»
یونگی لبخند زد.
ولی اون لبخند معمولیش نبود.
این یکی کمی… عمیقتر بود.
یونگی:
«چیزایی هست که تو نمیبینی.من میبینم.»
قبل از اینکه جواب بدم، انگشتش خیلی آروم، تقریباً ناپیدا، پشت گردنم رو لمس کرد—
انگار یه پر کنارم رد شده باشه.ولی تماسش واقعی بود.
کمکم صورتم گرم شد.چرا اینقدر… نزدیک؟
جیا:«یونگی؟»
یونگی:
«چیزی نبود. یه چیز افتاده بود.»
اما صدای قلبش؟صداش رو میشنیدم.
یا شاید…
اون بود که صدای قلب منو میشنید.
چون نگاهش ثابت مونده بود روی قفسه سینهم.
انگار ریتمش رو دنبال میکرد.
یونگی (آهستهتر از همیشه):
«قلبت امروز تندتر از همیشه میزنه.»
من شوکه شدم.
«تو… از کجا میفهمی؟!»
یونگی چشم ازم برنداشت.
خیلی آهسته گفت:«میشنوم.»
نفسم بند اومد.چشمهام گرد شد.
«یونگی… یعنی چی؟»
انگار تازه فهمید زیادی گفته.یه قدم عقب رفت.خودشو جمع کرد.
یونگی:
«من… فقط… منظورم اینه که حالِت عجیب بود. از روی ظاهرت فهمیدم.»
این دروغ واضح بود.
ولی نگاش…
نگاه یونگی هیچوقت دروغ نمیگفت.
اون نگاه داشت داد میزد:
“من خیلی بیشتر از این میدونم.
خیلی بیشتر از چیزی که تو فکر میکنی.”
⸻
ویو: هوسوک – دورا دور
از طبقهٔ دوم، از پشت پنجره بهشون نگاه میکرد.
هوسوک (زیرلب):
«آه یونگی…دوباره همون نگاه رو داری.
آغاز سقوط.»
لبخند زد.اما غمگین.
«ای کاش عشق تو مثل عشق آدمها بود… نه مثل عشق خوناشامها.»
صبح روز بعد، توی راه کلاس بودم.
هوا سرد بود، محوطه خلوت… و عجیب بود که با اینهمه سکوت، حس میکردم تنها نیستم.
چندبار پشت سرمو نگاه کردم.
هیچی نبود.
ولی اون احساس…اون فشار نگاه…دیوونهکننده بود.
سریع رفتم سمت ساختمان کلاس.
ویو: جیا – بعد از کلاس
با بچهها از کلاس بیرون اومدم.در حال حرف زدن بودیم که گوشیم لرزید.
یونگی:«کلاس تموم شد؟»
لبخندم خودبهخود باز شد.
جواب دادم:«آره، الان میرم خوابگاه. تو کجایی؟»
خیلی سریع جواب داد.خیلی سریعتر از حالت معمول.
یونگی:«نزدیکم.»
اخمام رفت تو هم.
جیا:«نزدیک یعنی چی؟»
سه ثانیه…چهار ثانیه…پنج ثانیه…هیچ پیامی نیومد.
منم داشت غر میگرفتم که یهو—
یه سایه از کنار دیوار دانشگاه جدا شد.
یونگی.
با اون هودی مشکی همیشگی.با اون نگاهِ آروم ولی سوزان.
جیا:
«تو چرا اینجایی؟»
یونگی بدون اینکه جواب بده، یهو خیلی نزدیک ایستاد.نه اونقدری که غیرمعمول باشه…
ولی اونقدری که قلب آدم بیدلیل تند بزنه.
یونگی (آروم):«میخواستم مطمئن شم خوبی.»
خندم گرفت.
«خب من همیشه خوبم.»
یونگی یک لحظه مکث کرد.چشماش افتاد روی گلوی منبعد روی موهامبعد روی دستهام.
نگاهش مثل همیشه نبود.یه چیزی…
یه چیزی توش گرمتر شده بود.
بعدخیلی نرم گفت:
«آره…تو همیشه خوبی.اما من…همیشه مطمئن نیستم.»
من:
«چرا باید مطمئن نباشی؟ مگه چی میشه؟»
یونگی لبخند زد.
ولی اون لبخند معمولیش نبود.
این یکی کمی… عمیقتر بود.
یونگی:
«چیزایی هست که تو نمیبینی.من میبینم.»
قبل از اینکه جواب بدم، انگشتش خیلی آروم، تقریباً ناپیدا، پشت گردنم رو لمس کرد—
انگار یه پر کنارم رد شده باشه.ولی تماسش واقعی بود.
کمکم صورتم گرم شد.چرا اینقدر… نزدیک؟
جیا:«یونگی؟»
یونگی:
«چیزی نبود. یه چیز افتاده بود.»
اما صدای قلبش؟صداش رو میشنیدم.
یا شاید…
اون بود که صدای قلب منو میشنید.
چون نگاهش ثابت مونده بود روی قفسه سینهم.
انگار ریتمش رو دنبال میکرد.
یونگی (آهستهتر از همیشه):
«قلبت امروز تندتر از همیشه میزنه.»
من شوکه شدم.
«تو… از کجا میفهمی؟!»
یونگی چشم ازم برنداشت.
خیلی آهسته گفت:«میشنوم.»
نفسم بند اومد.چشمهام گرد شد.
«یونگی… یعنی چی؟»
انگار تازه فهمید زیادی گفته.یه قدم عقب رفت.خودشو جمع کرد.
یونگی:
«من… فقط… منظورم اینه که حالِت عجیب بود. از روی ظاهرت فهمیدم.»
این دروغ واضح بود.
ولی نگاش…
نگاه یونگی هیچوقت دروغ نمیگفت.
اون نگاه داشت داد میزد:
“من خیلی بیشتر از این میدونم.
خیلی بیشتر از چیزی که تو فکر میکنی.”
⸻
ویو: هوسوک – دورا دور
از طبقهٔ دوم، از پشت پنجره بهشون نگاه میکرد.
هوسوک (زیرلب):
«آه یونگی…دوباره همون نگاه رو داری.
آغاز سقوط.»
لبخند زد.اما غمگین.
«ای کاش عشق تو مثل عشق آدمها بود… نه مثل عشق خوناشامها.»
- ۱۴۶
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط