نه قهرمان

نه قهرمان
پارت ۲۹
ویو میا
روی تاب نشسته بودم داشتم از این منظره لذت می‌بردم که یهو تاب به سرعت هل داده شد و من نزدیک بود بیفتم تو آب که پرواز کردم و رفتم بالا که دیدم سوفیا پست تاب هست عصبی بهش گفتم :
چیکار می‌کنی
سوفیا : این تاب مخصوص خانواده سلطنتی هست و تو حق نداری رو این بشینی
میا : برو بابا فکر کردی چیز قحطی هست تاب سلطنتی این بیشتر تاب طویله است
سوفیا : چطور جرئت می‌کنی اینطوری با من حرف بزنی
میا : کاش آنقدری که رو سلیطه کار می‌کنی یه خورده شعور خفه شدنت کار میکردی
سوفیا : حرف مفت نزن پاشو منو ببر بیرون
میا : نوکر بابات خودت دست داری پا داری برو بیرون
سوفیا : اگر دوست داری همین الان دوستاتو بفرستم هوا یه بار دیگه این حرفو تکرار کن ( عصبی )
میا : خفه شو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
سوفیا : چرا اتفاقا میتونم بگم همین الان دوستاتو بکشند پس یا باهام میری بیرون یا دوستات رو میکشم
میا ( عصبی دستاشو مشت کرده بود با داد گفت): خیلی خوب باشه می‌برمت بیرون
سوفیا : آفرین حالا برو حاضر شو
ویو میا :
یه نگاه عصبانی بهش کردم و خودمو تلپورت کردم تا اتاقم چون حوصله بقیه شون رو نداشتم رسیدم به اتاق لباسامو عوض کردم یه تیپ سیاه زدم خیلی کم آرایش کردم ( عکس لباسو براتون می زارم ) و از اتاق خارج شدم و رفتم پایین نزدیک در وایساده بودم که سوفیا خانوم تشریفشو آورد ( عکس لباس سوفیا هم می زارم ) اومد نزدیکم و بهم گفت :
این چه لباسیه پوشیدی مگه میخوای بری مجلس عزا
میا : نه میخوای مثل تو لباس بپوشم آره
سوفیا : من هر چی باشم از تو بهترم
میا : اعتماد به نفس که نیست اعتماد به سقف است بیا بریم
سوفیا : بریم
از قصر خارج شدیم ماشین جلوی ما وایساده بود سوار شدیم راننده گفت :
خانوم حرکت کنم
سوفیا : آره حرکت کن
راننده حرکت کرد بعد از چند دقیقه رسیدیم به پاساژ پیاده شدیم پاساژ خیلی بزرگ و شیک بود رفتیم داخل سوفیا با ذوق وارد پاساژ شد و گفت :
اول بیا بریم لباس فروشی
میا : باشه
رفتیم سمت لباس ها وارد یه مغازه شدیم سوفیا رفت سمت لباس ها و هر چی لباس روشن بود رو برداشت رفت سمت اتاق پرو منم به لباس ها نگاه کردم هیچ کدامشان مد نظرم نبود همه یا لباس رنگی بودند یا باز اصلا دوست نداشتم رفتم روی صندلی نشستم که یه احساس خطر بهم دست داد انگار قرار بود یه اتفاقی بیوفته به بیرون نگاه کردم دیدم یه دختر کوچولو تو پاساژ می‌دوید انگار گم شده بود و یه فرد یا لباس و ماسک سیاه کنار ستون وایساده بود و چاقو دستش بود که به سمت دختر حمله کرد منم ترسیدم و سریع رفتم جلوی دختره و چاقو رو از مرد گرفتم و هلش دادم عقب و گفتم :
هوی چه غلطی میخواستی بکنی ( مرده رو با ؛ نشون میدم
؛ : به تو چه
میا :

ادامه دارد ......
دیدگاه ها (۰)

منتظر یه انق*لاب باشید💣🤟

کابوس!part:16تلفن رو پایین آوورد و دوباره اتفاقات گذشته رو ب...

چند پارتی؟!p:7دختر زجر کشیده:)با شنیدن این حرف سرش سوت کشید....

چند پارتی؟!p:6دختر زجر کشیده:)چونگکوک:غلط کردم،فقط..فقط دووم...

Blackpinkfictions پارت۲۳

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط