یکی از همین جمعه ها

یکی از همین جمعه ها،
خودم را بر می دارم می برم
میان پیاده رو های همیشه مرده ی ای شهر،
که هیچ لبخند آشنایی، نمی یابی در آن.
یا بهتر بگویم، لبخندی نمی یابی!
در مرکزی ترین نقطه اش می نشینم،
پایم را در یک کفش می کنم،
که یا همین حالا می آیی و
آشناترین لبخند دنیا را، تحویل من می دهی!
یا من، همه ی روزهای باقی مانده را
همین جا می نشینم!
خط و نشان نمی کشم، اما
باور کن، من دیگر، نگاه غریبه ها را
تاب و توانم
نیست!



#عادل_دانتیسم
دیدگاه ها (۳)

#علی_صفری

ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ_ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻡﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ...

عصر جمعه که می شود نبودنتآرنجش را به قفسه ی سینه ام تکیه می ...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

پارت: ۲۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط