پارت هشتم

|| پارت هشتم ||
  نام سناریوی:
《 پرنسس دورگه من》

- کلارا باید بریم ساعت تقریبا هشت شده

+ نمیشه یکم بیشتررررر

- چرا میشه ولی هزینش یه دیدار دیگه در این هفته با لیدی آدریانا ملکه محبوبت

+ تشکر از لطفففف بی پایانت سرنا عزیزمممم همون بریم اتاقم اونجا قصر زیبای خصوصی من و توعه بریم همونجا

- هی از دست تو

(کلارا داشت جلو تر را می‌رفت و حرف میزن سرنا زیر لب گفت مانند زم زمه ای مبهم که فقط کلمه "شاید و اگه" شنیده میشد و لبخندی کوچک به لب داشت )

کلارا عقب عقب رو به سرنا راه میرفت

+ میگم سرنا ! ۲ هفته دیگه باید باهام بیای همین باغ باشه !

- چرا ؟

+ سوال نکن فقط قبول کن

- خب باشه

+ عالیه هفته دیگه فقط یک هفته قول میدم !

- باشه کلارا باشه ... بچه جلوت رو نگاه کن !!!!

+ ها ؟

پشت سر کلارا یه ستون بود از اونجایی که ستون رو ندید خورد به ستون سرش چیز خاصی نبود ولی می‌شد گفت سرنا خیلی حساس بود سر کلارا فقط کلارا کمی جلو تر اومد و دستش رو پشت سرش برد کمی مالیدش

+ خوبم خوبم چیزی خاصی نبوددد

- چی چی جیمز خاصی نبود ؟؟؟ بینم ؟؟؟

بی توجه به کلارا سر اون رو داشت نگاه میکرد و چک می‌کرد که سالم باشه


( در همان لحظه سمت دیگر داستان)

( صدای کوبیده شدن در اتاق (تتتقققق)

یا عصبانیت وارد اتاق شد و در رو با لگد بست انقدر شدید که خدمتکارهایی ها پشت در بودن لرزیدن هیچ کس جرعت اعتراض یا سوال رو نداشت

کتش رو روی تخت پرت کرد حتی خودشم نمیدونت چرا اعصبانی است فقط می‌دونست اعصبانی و همش هم ربط داره به اون دختر مظاهم توی کتاب خونه او از موضوع های نصف نیمه متنفرم بود باید همه چیز رو کامل می‌فهمید اگه نمیفهمید و کنترول کافی نداشت تقریبا فکر و خیال مغزش رو میخورد هزاران هزار سوال بی‌جواب داشت موجودی که دیده بود و گفته های مادرش در تضاد کامل بود سر درگمی داشت از سر تا پاش رو می‌خورد

البته اگه تو نگاهش می‌کرد جز سردی خالص و اعصبانیت یخ زده هیچی نمی‌بینی یک بی‌تفاوتی یک نقاب بی‌نقص ولیعهد

دیگه تحمل نداشت

"به درک الان میخوام بینم داره چه کار میکنه اصلا شاید یک کتاب ممنوعه رو برداشته یا هر چیز دیگه من باید رسیدگی کنم یا اصلا فقط یه اطمینان از این که خطایی ازش سر نمیزنه نمیشه که گزاشت توی قصر الکی بگرده "

اینا بهونه های پوچ بود دلیل اصلی همون سوالات شخصی خودش بود که با این اتهام های صورتی پنهان شده بودن نه از کسی از زهن خودش درواقه داشت خودش رو گول می‌زد

لباس سیاه رسمی جلسه رو در آورد و کت و شلوار عادی ای که توی قصر باید تنش می‌بود رو پوشید البته کمی غیر رسمی تر قرار نبود الان کسی اونو بینه

با همون ابهت سردش از اتاق خارج شد

سمت کتاب خونه شمالی رفت در رو آروم باز کرد نیش خندی اول داشت ولی سریع حذفش کرد آروم اومد داخل ولی...
هیچ کس داخل نبود !؟

"آهای ؟؟"

هیچی کس نیست...و نبود از کتاب خونه اومد بیرون رفت سمت در که بره بیرون یکی از دست هاش توی جیبش بود داشت راه رو ها رد میشد که صدای شنید وایساد لحظه ای و گوش کرد

- خوبم بابا خوبم
- صبر کن بینم سرت رو عه
- سرنااااا چیزی نیست اذیت نکنننن
- حرف الکی نزن بینمممم

جیمز با شنیدن اینها ناخودآگاه ابروهایش بالا رفت انگار این حرف ها براش نا آشنا بود

می‌خواست جلو بره ولی فقط ایستاد و گوش داد

- پس ۲ هفته دیگه همین جا باشه ؟؟

- باششش

- 😁

- نظرت چیه بریم تا ملکه نیومده به استقبالمون؟

- بازم باید بگم که نکته زریفی بود بفرماییدددد

- بریم ؟

- اوهم

صدا ها کم کم مو شدن ...

جیمز نیش خندی زد و با خودش گفت

"باغ غربی بی دو هفته دیگه ... "
دیدگاه ها (۲۰)

سناریوی جدید

اگه کامنت نزاشتی همراه و طولانی و با نظر حلالت نمیکنم

|| پارت پنجم ||  نام سناریوی:《 پرنسس دورگه من》 جیمز توی کتاب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط