طفلان مسلم
طفلان مسلم:
محمد و ابراهیم(علیه السلام): معروف به طفلان مسلم که یک سال بعد از شهادت امام حسین(سلام الله علیه) از زندان ابن زیاد فرار کردند و توسط یکی از کوفیان به شهادت رسیدند.
روایت شیخ صدوق:
خبر شهادت طفلان مسلم را «شیخ صدوق» متوفا به سال ۳۸۱ هجری در کتاب «امالی» باز هم به صورت شفاهی نقل میکند. متن خبر چنین است؛ «شیخ صدوق رحمه الله در امالی روایت کرده است از پدرش از علی بن ابراهیم از پدرش ابراهیم رجا از علی بن جابر از عثمان بن داود هاشمی از محمد بن مسلم از حمران بن اعین از ابی محمد نام که از مشایخ اهل کوفه بود، گفت؛ چون حسین بن علی علیه السلام شهید گردید، دو پسر خردسال از اردوی او اسیر شدند و آنها را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله زندانبان را بخواست و گفت؛ این دو پسر را بگیر و نگاه دار و از خوراک خوب و آب سرد به آنها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گیر و این دو پسر روز، روزه داشتند و چون شب میشد دو قرص نان جو و کوزه آب برای آنها میآورد و چون بسیار ماندند، چنان که سالی برآمد، یکی از آنها به برادر خود گفت در زندان بسیار ماندیم و نزدیک است عمر ما به سر آید و بدن ما بپوسد، وقتی این پیرمرد بیاید به او بگوی ما کیستیم، قرابت ما را با محمد (ص) باز نمای، باشد که ما را در طعام گشایشی دهد و آشامیدنی ما را بیشتر کند. چون شب شد، پیرمرد آن دو گرده نان جو و کوزه آب بیاورد. پسر کوچکتر گفت؛ ای شیخ، محمد (ص) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم که او پیغمبر من است. گفت؛ جعفر بن ابی طالب را میشناسی؟ گفت؛ چگونه او را نشناسم که خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز کند، چنان که خواهد. گفت؛ علی بن ابی طالب (ع) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم علی را که پسر عم و برادر پیغمبر من است. گفت؛ ای شیخ ما از خانواده پیغمبر تو محمد (ص) و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالبیم و در دست تو اسیر ماندهایم، اگر از تو خوراکی نیکو خواهیم، به ما نمیدهی و آب سرد نمینوشانی و در زندان بر ما تنگ گرفته یی.
زندانبان بر پای آنها افتاد و گفت؛ جان من فدای شما و روی من سپر بلای شما ای عترت رسول برگزیده حق. این در زندان به روی شما باز است، به هر راهی که میخواهید بروید و چون شب شد، همان دو گرده نان و کوزه آب را بیاورد، راه را به آنها نشان داد و گفت؛ ای دوستان من شب راه بروید و روز آرام گیرید تا خداوند شما را فرج دهد. آن دو طفل بیرون رفتند. شبانه بر در خانه زالی رسیدند. او را گفتند؛ ای عجوز ما دو طفل خرد و غریب هستیم، راه را نمیشناسیم. تاریکی شب ما را فرو گرفته است. امشب ما را به میهمانی بپذیر، چون صبح شود روانه شویم. زن گفت؛ شما کیستید؟ ای حبیبان من که من بوی خوش بسیار شنیدهام، اما بویی خوش تر از بوی شما استشمام نکردهام. گفتند؛ ای پیرزن ما از عترت پیغمبر تو محمدیم (ص)، از زندان عبیدالله گریختهایم. عجوز گفت؛ ای دوستان من، مرا دامادی است فاسق که در واقعه کربلا حاضر بوده است. میترسم شما را در اینجا ببیند و به قتل برساند.
ادامه.....
محمد و ابراهیم(علیه السلام): معروف به طفلان مسلم که یک سال بعد از شهادت امام حسین(سلام الله علیه) از زندان ابن زیاد فرار کردند و توسط یکی از کوفیان به شهادت رسیدند.
روایت شیخ صدوق:
خبر شهادت طفلان مسلم را «شیخ صدوق» متوفا به سال ۳۸۱ هجری در کتاب «امالی» باز هم به صورت شفاهی نقل میکند. متن خبر چنین است؛ «شیخ صدوق رحمه الله در امالی روایت کرده است از پدرش از علی بن ابراهیم از پدرش ابراهیم رجا از علی بن جابر از عثمان بن داود هاشمی از محمد بن مسلم از حمران بن اعین از ابی محمد نام که از مشایخ اهل کوفه بود، گفت؛ چون حسین بن علی علیه السلام شهید گردید، دو پسر خردسال از اردوی او اسیر شدند و آنها را نزد عبیدالله آوردند. عبیدالله زندانبان را بخواست و گفت؛ این دو پسر را بگیر و نگاه دار و از خوراک خوب و آب سرد به آنها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گیر و این دو پسر روز، روزه داشتند و چون شب میشد دو قرص نان جو و کوزه آب برای آنها میآورد و چون بسیار ماندند، چنان که سالی برآمد، یکی از آنها به برادر خود گفت در زندان بسیار ماندیم و نزدیک است عمر ما به سر آید و بدن ما بپوسد، وقتی این پیرمرد بیاید به او بگوی ما کیستیم، قرابت ما را با محمد (ص) باز نمای، باشد که ما را در طعام گشایشی دهد و آشامیدنی ما را بیشتر کند. چون شب شد، پیرمرد آن دو گرده نان جو و کوزه آب بیاورد. پسر کوچکتر گفت؛ ای شیخ، محمد (ص) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم که او پیغمبر من است. گفت؛ جعفر بن ابی طالب را میشناسی؟ گفت؛ چگونه او را نشناسم که خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز کند، چنان که خواهد. گفت؛ علی بن ابی طالب (ع) را میشناسی؟ گفت؛ چگونه نشناسم علی را که پسر عم و برادر پیغمبر من است. گفت؛ ای شیخ ما از خانواده پیغمبر تو محمد (ص) و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالبیم و در دست تو اسیر ماندهایم، اگر از تو خوراکی نیکو خواهیم، به ما نمیدهی و آب سرد نمینوشانی و در زندان بر ما تنگ گرفته یی.
زندانبان بر پای آنها افتاد و گفت؛ جان من فدای شما و روی من سپر بلای شما ای عترت رسول برگزیده حق. این در زندان به روی شما باز است، به هر راهی که میخواهید بروید و چون شب شد، همان دو گرده نان و کوزه آب را بیاورد، راه را به آنها نشان داد و گفت؛ ای دوستان من شب راه بروید و روز آرام گیرید تا خداوند شما را فرج دهد. آن دو طفل بیرون رفتند. شبانه بر در خانه زالی رسیدند. او را گفتند؛ ای عجوز ما دو طفل خرد و غریب هستیم، راه را نمیشناسیم. تاریکی شب ما را فرو گرفته است. امشب ما را به میهمانی بپذیر، چون صبح شود روانه شویم. زن گفت؛ شما کیستید؟ ای حبیبان من که من بوی خوش بسیار شنیدهام، اما بویی خوش تر از بوی شما استشمام نکردهام. گفتند؛ ای پیرزن ما از عترت پیغمبر تو محمدیم (ص)، از زندان عبیدالله گریختهایم. عجوز گفت؛ ای دوستان من، مرا دامادی است فاسق که در واقعه کربلا حاضر بوده است. میترسم شما را در اینجا ببیند و به قتل برساند.
ادامه.....
- ۱.۰k
- ۱۵ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط