فیک ازدواج اجباری(پارت۳۵)
FORCED MARRIAGE 35
ا/ت برای چند ثانیه ساکت موند.
این چند هفتهی اخیر، همهچی عجیب و غیرواقعی بود.
ازدواجی که هیچ کدوم انتخابش نکرده بودن، اجبارایی که دورشون کشیده شده بود…
ولی الان، وقتی جونگکوک با اون نگاه پر از صداقت جلوش نشسته بود، حس میکرد همهی اون اجبارا یهدفعه رنگ باخته.
نفسشو محکم بیرون داد و دستای جونگکوکو گرفت.
ا/ت: جونگکوک…
از همون روز اول…من فکر میکردم این فقط یه قرارداد بی روح باشه.
اینکه مجبور باشیم کنار هم باشیم، فقط به خاطر بقیه…
ولی الان… وقتی اینجوری بهم نگاه میکنی… دیگه نمیتونم بگم این فقط اجباره.
جونگکوک پلک زد، چشمهاش پر از امید شد.
ا/ت لبشو گاز گرفت و ادامه داد:
ا/ت: من…میخوام امتحانش کنیم.
میخوام این بار، نه به خاطر قرارداد، نه به خاطر بقیه…فقط به خاطر خودمون…با تو بیرون برم.
قبول میکنم…جونگکوک.
میخوام...میخوام که یه دیت واقعی با هم داشته باشیم.
جونگکوک انگار نفسشو حبس کرده بود. همین که جوابو شنید، یه لبخند عمیق روی لبش نشست.
با صدای آروم ولی پر از هیجان گفت:
جونگکوک: نمیدونی این چند هفته…چقدر با خودم جنگیدم.
هر بار میخواستم نزدیکت بشم، یادم میاومد این ازدواج یه اجباره.
میترسیدم تو هیچ وقت نخوای منو واقعا ببینی…
ا/ت دستشو روی گونش گذاشت.
ا/ت: من دیدمت…از همون اول، حتی اگه نمیخواستم باور کنم.
جونگکوک با اون خندهی خاصش، پیشونیشو روی پیشونی ا/ت گذاشت.
جونگکوک: پس تموم شد…
این بار همه چی فرق میکنه.
این بار…هیچ چیزی اجباری نیست.
ادامه دارد...
این دوتا پارتو به خاطر تولد یکی از فالوورا گذاشتمم
با تاخیر تولدت مبارککک👀💘
ا/ت برای چند ثانیه ساکت موند.
این چند هفتهی اخیر، همهچی عجیب و غیرواقعی بود.
ازدواجی که هیچ کدوم انتخابش نکرده بودن، اجبارایی که دورشون کشیده شده بود…
ولی الان، وقتی جونگکوک با اون نگاه پر از صداقت جلوش نشسته بود، حس میکرد همهی اون اجبارا یهدفعه رنگ باخته.
نفسشو محکم بیرون داد و دستای جونگکوکو گرفت.
ا/ت: جونگکوک…
از همون روز اول…من فکر میکردم این فقط یه قرارداد بی روح باشه.
اینکه مجبور باشیم کنار هم باشیم، فقط به خاطر بقیه…
ولی الان… وقتی اینجوری بهم نگاه میکنی… دیگه نمیتونم بگم این فقط اجباره.
جونگکوک پلک زد، چشمهاش پر از امید شد.
ا/ت لبشو گاز گرفت و ادامه داد:
ا/ت: من…میخوام امتحانش کنیم.
میخوام این بار، نه به خاطر قرارداد، نه به خاطر بقیه…فقط به خاطر خودمون…با تو بیرون برم.
قبول میکنم…جونگکوک.
میخوام...میخوام که یه دیت واقعی با هم داشته باشیم.
جونگکوک انگار نفسشو حبس کرده بود. همین که جوابو شنید، یه لبخند عمیق روی لبش نشست.
با صدای آروم ولی پر از هیجان گفت:
جونگکوک: نمیدونی این چند هفته…چقدر با خودم جنگیدم.
هر بار میخواستم نزدیکت بشم، یادم میاومد این ازدواج یه اجباره.
میترسیدم تو هیچ وقت نخوای منو واقعا ببینی…
ا/ت دستشو روی گونش گذاشت.
ا/ت: من دیدمت…از همون اول، حتی اگه نمیخواستم باور کنم.
جونگکوک با اون خندهی خاصش، پیشونیشو روی پیشونی ا/ت گذاشت.
جونگکوک: پس تموم شد…
این بار همه چی فرق میکنه.
این بار…هیچ چیزی اجباری نیست.
ادامه دارد...
این دوتا پارتو به خاطر تولد یکی از فالوورا گذاشتمم
با تاخیر تولدت مبارککک👀💘
- ۶.۷k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط