آلبرکامو

#آلبر_کامو

#میهمان

معلم دو مرد را نگاه می‌کرد که در سربالایی به سوی او پیش می‌آمدند. یکی سوار بر اسب و دیگری پیاده بود. آن‌ها از لا به لای تخته سنگ ها در میان برف هایی که تا چشم کار می‌کرد بر دامنه وسیع جلگه مرتفع و متروک دیده می‌شد آهسته آهسته و به زحمت پیش می‌آمدند. اسب گه‌گاه می‌لغزید. معلم بی آنکه هنوز چیزی بشنود، بخار را که از بینی اسب بیرون می‌زد به چشم می‌دید. دست کم یکی از دو مرد محل را می‌شناخت. آن ها از کوره راهی می‌آمدند که از روزها پیش در زیر قشر نازکی برف سفید پنهان شده بود. معلم پیش خود حساب کرد که نیم ساعتی طول می‌کشد تا به بالای تپه برسند. هوا سرد بود از این رو وارد مدرسه شد تا ژاکتی بپوشد.

از میان کلاس خالی و سرد گذشت. روی تخته سیاه چهار رود فرانسه، که با چهار گچ رنگی گوناگون کشیده شده بود، از سه روز پیش به مصب خود می‌ریختند. ناگهان در وسط ماه اکتبر، پس از هشت ماه خشکسالی که حتی قطره ای باران نیامده بود، برف باریده بود و تقریبا بیست شاگرد مدرسه که در روستاهای پراکنده ی جلگه ی مرتفع زندگی می‌کردند به مدرسه نیامدند. هوا که خوب می‌شد بازمی‌گشتند. دارو حالا فقط تک اتاقی را که سکونتگاهش بود و در کنار کلاس درس قرار داشت و از جانب مشرق مشرف به جلگه بود گرم نگه می‌داشت. پنجره ی این اتاق نیز، مانند پنجره های کلاس، رو به جنوب گشوده می‌شد. ساختمان مدرسه از این جانب تا نقطه ای که سرازیری جلگه به سوی جنوب آغاز می‌شد دو سه کیلومتر فاصله داشت. در هوای صاف، سلسله کوه ارغوانی، آنجه که دره تا زمین بایر دشت ادامه می‎یافت، دیده می‌شد.
#میهمان_قسمت_اول
#deep_feeling
دیدگاه ها (۱)

#آلبر_کامو#میهماندارو که حالا اندکی گرم شده بود به کنار پنجر...

#آلبر_کامو#میهمان در مقابل چنین فقری، او که راهب وار در سکون...

هر دوی مایک نفر را تنها گذاشتیم اول، تو مراو سپسمن، خودم را ...

رفتی و بعدِ تو به جای نسکافهدلتنگی رو میزه...#محمد_پارسا#dee...

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

#رویای #جوانی #پارت-۱۰وقتی سوار ماشین شدیم یادمون افتاد که آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط