برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟏
( ويو ا.ت )
ا.ت: اوو...جونگکوک چی شد؟
جیمین چهره اش غمگین شد و با ناراحتی گفت....
جیمین: خب...راستش رو بخوای جونگکوک...تا میخواست ادامه حرفشو بزنه...صدای وحشتناکی اومد....
چشمام از تعجب گرد شد و گفتم...
ا.ت: ص..صدای چی بود...؟!
جیمین: چیزی نیست...
ا.ت:اون...اون..صدا...از طبقهی بالا اومد...
میخواستم به سمت پله ها برم و دنبال منبع صدا بگردم که جیمین دستم رو گرفت و خیلی سریع از در سالن عمارت خارج شد....
ا.ت: وایسا..صبر کن...داری منو کجا میبری؟
اما اصلا به حرف های من توجهای نمیکرد و در ماشین رو باز کرد و گفت....
جیمین: سوار شو....
ا.ت: برای چی...
جیمین: جونگکوک حالش خوب نیست...دیوونه شده....بهتره یه چند روزی به عمارت من بیای تا اوضاعش خوبشه....
دستشو رو شونه هام گذاشت و منو سوار ماشین کرد و خودش هم سوار ماشین شد و حرکت کرد....
بعد از چند دقیقه ماشین وارد حیاط عمارت شد... از ماشین پیاده شدم و به عمارت روبهروم نگاه کردم....عمارت جیمین بر خلاف جونگکوک کوچیک و روشن و زیبا بود....[اسلاید ۲]
وقتی که وارد سالن عمارت شدیم انقدر زیبا بود که محو دیدن اطراف شده بودم...
با صدای جیمین به خودم امدم و دنبالش رفتم...
وارد یه اتاق زیبا و بزرگ شدیم که جیمین گفت...
جیمین: استراحت کن...تو این چند روز حتما خیلی خسته شدی....
سرم رو تکون دادم و بعد از تشکر کردن...جیمین از اتاق بیرون رفت و منم روی تخت دراز و چشمام رو بستم...
__________________
با صدای ترمز ماشین به سمت پنجره رفتم....قد ام نمیرسید...صندلی ای که گوشه اتاق بود رو با زورِکمی که داشتم نزدیک پنجره بردم....رفتم روی صندلی و حالا میتونستم کامل حیاط عمارت رو ببینم....
اون دکتر عمارت آقای جئون بود که خیلی سریع وارد عمارت شد....
صدای پچپچ خدمتکار ها رو میشنیدم که میگفتن...
×چه خبر بود؟
=مگه نمیدونی...از اتاق پسر اقای جئون صدای شکستن وسایل اومد....
×وای برای چی..؟
=مثل اینکه کلید یدک اتاقش رو اجوما پیدا کرده و برای ناهار وقتی که وارد اتاق شده...جونگکوک رو بیهوش و دستش رو غرق تو خون دیده و...
با جمله آخری که گفت دلم لرزید و سریع از صندلی پایین اومدم...
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟏
( ويو ا.ت )
ا.ت: اوو...جونگکوک چی شد؟
جیمین چهره اش غمگین شد و با ناراحتی گفت....
جیمین: خب...راستش رو بخوای جونگکوک...تا میخواست ادامه حرفشو بزنه...صدای وحشتناکی اومد....
چشمام از تعجب گرد شد و گفتم...
ا.ت: ص..صدای چی بود...؟!
جیمین: چیزی نیست...
ا.ت:اون...اون..صدا...از طبقهی بالا اومد...
میخواستم به سمت پله ها برم و دنبال منبع صدا بگردم که جیمین دستم رو گرفت و خیلی سریع از در سالن عمارت خارج شد....
ا.ت: وایسا..صبر کن...داری منو کجا میبری؟
اما اصلا به حرف های من توجهای نمیکرد و در ماشین رو باز کرد و گفت....
جیمین: سوار شو....
ا.ت: برای چی...
جیمین: جونگکوک حالش خوب نیست...دیوونه شده....بهتره یه چند روزی به عمارت من بیای تا اوضاعش خوبشه....
دستشو رو شونه هام گذاشت و منو سوار ماشین کرد و خودش هم سوار ماشین شد و حرکت کرد....
بعد از چند دقیقه ماشین وارد حیاط عمارت شد... از ماشین پیاده شدم و به عمارت روبهروم نگاه کردم....عمارت جیمین بر خلاف جونگکوک کوچیک و روشن و زیبا بود....[اسلاید ۲]
وقتی که وارد سالن عمارت شدیم انقدر زیبا بود که محو دیدن اطراف شده بودم...
با صدای جیمین به خودم امدم و دنبالش رفتم...
وارد یه اتاق زیبا و بزرگ شدیم که جیمین گفت...
جیمین: استراحت کن...تو این چند روز حتما خیلی خسته شدی....
سرم رو تکون دادم و بعد از تشکر کردن...جیمین از اتاق بیرون رفت و منم روی تخت دراز و چشمام رو بستم...
__________________
با صدای ترمز ماشین به سمت پنجره رفتم....قد ام نمیرسید...صندلی ای که گوشه اتاق بود رو با زورِکمی که داشتم نزدیک پنجره بردم....رفتم روی صندلی و حالا میتونستم کامل حیاط عمارت رو ببینم....
اون دکتر عمارت آقای جئون بود که خیلی سریع وارد عمارت شد....
صدای پچپچ خدمتکار ها رو میشنیدم که میگفتن...
×چه خبر بود؟
=مگه نمیدونی...از اتاق پسر اقای جئون صدای شکستن وسایل اومد....
×وای برای چی..؟
=مثل اینکه کلید یدک اتاقش رو اجوما پیدا کرده و برای ناهار وقتی که وارد اتاق شده...جونگکوک رو بیهوش و دستش رو غرق تو خون دیده و...
با جمله آخری که گفت دلم لرزید و سریع از صندلی پایین اومدم...
- ۵۴.۲k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط