عشق یا نفرت

عشق یا نفرت؟
part ³¹


رفتم تا به تهیونگ بگم که دیدم جونگ‌کوک اونجاس
ات: سلام
کوک: سلام ات....خوبی؟
ات: آره ممنون....تهیونگ یه چیزی ازت میخوام...
ته: چی؟
ات: فردا با یکی قرار دارم
کوک: با کی؟
ات: با یکی از دوستام
ته: پسره؟
ات: آره
ته: نه نمیشه
ات: تهیونگگگ...اون فقط دوستمه
ته: گفتم نه ات برو تو اتاقت
ات: تهیونگگگگگ
کوک: حرف داداشت رو گوش کن دیگههه
ات: به تو ربطی نداره
کوک: هعی تو هیچوقت آدم نمیشی
ات: نه اینکه تو هستی
ته: ات بس کن دیگه گفتم برو تو اتاقت "داد"
"بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم....ولش کن من میرم سر قرار که تهیونگ بخواد چه نخواد''
فردا شد و منم لباسام رو پوشیدم "اسلاید بعد" و چون تهیونگ خونه نبود منم فرار کردم طوری که خدمتکارا نبینن و رفتم پارکی که یون‌دال گفته بود
ات: سلام
یون‌دال: سلام خوبی؟
ات: ممنون تو خوبی؟
یون‌دال: آره...چخبر؟
ات: هیچی
"و کلی حرف و اینا"
یون‌دال: ات بیا بریم پشت پارک
ات: ولی اونجا ترسناکه هااا یه جوریه
یون‌دال: فک نمیکردم ترسو باشی!
ات: نه ترسو نیستم...بیا بریم
یون‌دال: پس بریم

"با یون دال رفتیم پشت پارک که ترسناک بود...ولی چون روز بود چیز زیاد ترسناکی نداشت"
ات: خوب واسه چی گفتی بیایم اینجا؟
"که دیدم یون‌دال داره خمار نگاهم میکنه"
ات: چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
"که چند تا پسر دیگه هم اومدن و منو محاصره کردن"
ات: ش...شما ها کی هستین؟
یون‌دال: خوب میفهمی خانوم کوچولو!

ویو تهیونگ:
با جونگ‌کوک برنامه ریزی کردیم و بعد تلاش های فراوان تونستیم دو یون رو شکست بدیم هورااا
باید این خبر خوب رو به خواهر کوچولوم هم بدم
رفتم خونه تو اتاق ات ولی اونجا نبود...از بقیه‌ی خدمتکارا هم پرسیدم هیچکس نمی‌دونست اون کجاست....ن..نکنه...رفته سر قراری که دیروز میگفت؟

ویو کوک:
دو یون رو آوردیم عمارت من و هیونگ رفت تا به خواهرش هم بگه
کوک: خوب...شکست چه حسی داره؟
دو یون: ههه...فک میکنی من شکست خوردم؟
کوک: غیر از اینه؟
دو یون: اما شمایید که شکست خوردید! وقتی یه بلایی سر ات اومد می‌فهمید!
کوک: ات؟ مگه اون کجاست هااا؟ "داد"
دو یون: ات که خواهر تکیم تهیونگه....و معشوقه‌ی تو!
کوک: داری راجب چی حرف میزنی ها؟ "حرصی"
دو یون: به یه نفر سپردم بلای بدی سر ات بیاره! اینطوری هر دوتون داغ‌دار میشید و یه عمر حصرت می‌خورید!
کوک: بگو ببینم ات کجاستتت؟ "داد"
دو یون: فک کردی من احمقم که به تو بگم؟
کوک: الان که یه بلایی سرت آوردم اونوقت میفهمی!....شکنجش بدید!
"و دستیار های کوک شروع کردن به شکنجه دادن دو یون تا بلاخره اعتراف کرد!"

ویو ات:
یون‌دال: الان که بلایی سرت آوردیم میفهمی!
و یه اسلحه از جیبش در آورد و.....بعدش سیاهی مطلق!

و باز هم خماری 😂
کامنت بزارید انرژی بگیرم 💜✨
پایان غمگین بزارم یا شاد؟
دیدگاه ها (۱۰۰)

راستی فکر کنید این لباس ات بوده یادم رفت بزارم

عشق یا نفرت؟part ³²ویو کوک: سریعا به تهیونگ زنگ زدم تا بتونی...

عشق یا نفرت؟part ³⁰ویو ات:داداش.‌‌‌...میشه من برم بیرون؟ته: ...

عشق یا نفرت؟part ²⁹ویو کوک :انگار اشتباه میگردم....این دختره...

[love triangle][مثلث عشقی] Part-۱. ...

دوهی : خوب بیاین یک جایی جشن بگریم ات : اره فکر خوبه پس شب ...

عشق در دل مافیاپارت ۱۰ساعت ۴:۴۰ عصر آنچه گذشت: نقاشیم تموم ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط