داستانک

داستانک:
عاشقش بود...
هروقت حرف عشق و عاشقی پیش می‌آمد، چشمانش برق می‌زد و با ولع زیاد از معشوقش حرف می‌زد...
از گشت‌و‌گذارهایشان
از شب بیداری‌هایشان
تا صبح و حرف‌زدناشون...حرف زدن که نه دلبریشون
از آخرین هدیه‌ای که برایش خریده بود...
خیلی وقت بود، چشمان مشکی و موهای بلند بورش را ندیده بودم...
خودش می‌گفت عشقش...
دوست دارد موهایش بلند باشد...
بعد چند وقت تو مهمونی دیدمش
رفتم جلو و صداش زدم...
برگشت اما دیگر او نبود...
چشماش دیگه برق نمی‌زد...
حالش را پرسیدم...
دستم را گرفت به گوشه‌ای برد...
حلقه دستش را نشانم داد و گفت تازه ازدواج کرده اما...
دستش را برگرداندم جای خط روی دستش زیاد بود...
میگفت از موقعی که ازدواج کرده‌ام چندین بار خودکشی کرده‌ام...
شالش را که به وضع عجیبی سعی می‌کرد همه‌ی سر و گردنش را بپوشاند را برداشت و گفت موهایم را کوتاه کرده‌ام از زمانی که ازدواج کردم دیگه نمیزارم بلند بشه...
دلیلش را پرسیدم واز عشقش...
بغض راه گلویش را گرفته بود اما گفت پدرم نزاشت... مجبور شدم بهش بگم دوستش ندارم و اون خودشو ... . حرفش نیمه ماند و گریه امانش نداد...
دوید و از در بیرون رفت... شوهرش هم دنبالش...
و من تا آخر داستان را خواندم...
دیدگاه ها (۱۶)

دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند...آمد روبرویم ایستاد چشم...

شده ایم نسلی از جنس شکستگیبغض و خستگی به ظاهر اول چلچلیمان ا...

خیلی از ما بزرگترین اشتباه زندگیمون رو نتیجه یک اعتماد می دو...

ادمها به مرور طاقتشان کم میشودهمه ی ما برای شروع هرکاری پر ا...

☆ران و ریندو وا/ت پارت اول ☆توکا دستش رو از توی جیبش درآورد ...

( عشق اغیشته به خون )پارت ۱۵۴بوسه امروز نیم ساعتی بدون حرف د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط